واقعیت در حال وارد شدن است...
واقعیت در حال فشار آوردن برای ورود به داخل پوستم است؛ انگیزه هایم یکی یکی مثل بادکنک در حال ترکیدن هستند و نمی دانم این قدمی که برمی دارم درست است یا نه. چیز تازه ای هم اگر هست بد است و بد! خبر تازه ای هم اگر باشد بدتر و بدتر خواهد بود. امیدی به خوب شدن ندارم، از منبع امیدم تنها عشقم و علاقه ام به گل ها مانده. گلدان های کوچکی را می خرم، گل های کوچکی را قلمه می زنم و در آب می گذارم. شب ها به گلدان هایم می رسم و باقی هیچ! می دانم دوستانم آزاد نخواهند شد، می دانم هر گندیدنی آنقدر هست که نشود به چیزی نمک پاشید. می دانم که خیلی اشتباه کرده ام اما وقتی که حس می کنم نمی توانم آن اشتباه ها را اصلاح کنم امیدم ناخودآگاه از بین می رود. واقعیت دارد داخل می شود با یک دست روشن و یک دست تاریک. در دست روشنش پاک کنی گرفته و خوبی ها را پاک می کند و در دست تیره اش زندانی هست برای من و دوستان دربندم! آن هایی که به خاطر هیچ در زندان هستند، آن هایی که روزی شادابی تحریریه ها از حضور آن ها بود و حالا همه چیز خالی و بی روح شده. من دارم خودم را تنبیه می کنم به خاطر گناهی که در نظر خودم گناه نیست. من دارم خودم را مواخذه می کنم اگر چه که می دانم حتی اگر صدبار هم همین زندگی را داشتم باز هم راهم این بود و بس!
من دارم خودم را به خاطر ناامیدی محاکمه می کنم. امیدم چیزی بود که می شد در حاشیه آرامش به وجود بیاید رشد کند و ببالد و امروز دیگر از آن چیزی نمانده. آنقدر متهم شد، آن قدر گریخت و آن قدر اشک ریخت تا آب شد و رفت، رفت و نیست و نابود شد و من امروز دارم تقاص آن نبودن را از خودم می گیرم، بی هیچ امیدی، بی هیچ انگیزه ای. واقعیتی که داخل شده با بیماری سخت یکی از دوستانم، ناامیدی نزدیکانم از من و ناامیدی من از نزدیکان در حال بزرگتر شدن است و می دانم روزی آن قدر بزرگ خواهد شد که دیگر جایی برای حضور من نخواهد گذاشت و تمام من خواهد شد....