در سرایش غم یک کارگر

تیر آخر با اس ام اس مهدی فهیمی یکی از دوستان خیلی قدیمی و خیلی صمیمی به مغزم شلیک شد؛ ساعت یازده شب، پیام کوتاه بود: سعید دنبال کار می گردم!
نمی توانستم ادامه دهم. دلم می خواست بروم در آشپزخانه و برای غربت همه ما تیغ زرد رنگ موکت بری را به رگهایم بمالم. می خواستم از تکه سقفی که در نور کم آباژور روشن بود دریچه ای باز شود و من را ببلعد به سوی آسمان پرتم کند تا از خدا بپرسم آخر چرا؟ خدا!!
نمی توانم ادامه دهم می خواهم همه چیز را به حال خود رها کنم ، سگاری بگیرانم و به نسل خودم از تمام دوستانم فکر کنم و به آن آهنگ کلاپتون!! آیا باید ادامه دهم یا همین الان دستم موس را لمس کند و موس دکمه حذف وبلاگ را! همسرم غلط می زند و می بیند که هنوز بیدارم، شانه به شانه می شود. کاش دنیا هم شانه به شانه می شد...
+ نوشته شده در بیست و نهم آبان ۱۳۸۵ ساعت توسط کاظم برآبادی
|