داستان مهمان: نفرت

سخته! اما معمارها هم گاهی چیزهایی می نویسند اگر چه که پذیرشش برای ما سخت باشه! دوستی که امروز داستانشو می زارم سهیل کارآگاه نام داره، دانشجوی رشته معماریه و مخش درد می کنه برای وبلاگ نویسی! داستانش شاید شروع خوبی باشه برای یک سری نقد جدی از طرف دوستان. از همه می خوام که نظراتشونو برای این داستان بزارن تا یک نتیجه گیری خوب بکنیم، با یک کار تیمی!
نفرت
زنک مرد. مردک جلوی آینه ایستاد. پیشانی زنک رو بوسید. چشماشو بست و صورتشو پوشوند.
مردک جلوی آینه ایستاد. به چشمای زنک نگاه کرد.
تاپ مشکی تنش بود: دو سال پیش، باکو. می خندید و چشمک می زد به دوربین عکاسی.
عکس زنک بالای آینه بود. به چشماش نگاه کرد: زنک می خندید و چشمک می زد.
روتختی زیر پاش افتاده بود: برداشت و روی آینه انداخت. زنک دیگر نمی خندید.
مردک خندید.
زنک مرده بود.
مردک گریه کرد.
+ نوشته شده در بیست و هفتم آبان ۱۳۸۵ ساعت توسط کاظم برآبادی
|