در حاشیه روز خبرنگار

خانه ای روی شاخه لرزان

این یادداشت قرار بود امروز در روزنامه چاپ شده باشد که به هر دلیل چاپ نشد، دلیلش را هم خودمم نمی دانم! امروز روز خبرنگار است به یاد بخدبختی های این حرفه این یادداشت را بخوانید.

واقعیتش این است که آخر مرداد 88 که بیاید می شود 5 سال که دارم کار خبری می کنم، شما به آدم هایی که توی روزنامه کار می کنند می گویید خبرنگار، فرقی نمی کند که چکاره باشند و چقدر حقوق بگیرند و چطور کار کنند. در تمام این پنج سال تنها چیزی را که تجربه نکرده ام، گذاشتن سر راحت بر بالش شبانه بوده و بس؛ روزی به بهانه بسته شدن یک روزنامه، روزی با نظر مدیر مسئول مبنی بر کم شدن چند صفحه و روز دیگر به بهانه دیگر. راستی تا به حال از خودتان پرسیده اید که کاری که با بهانه ها و وضعیت مزاج بزرگان برقرار باشد چه امنیت شغلی دارد؟

اما کسانی که به اجبار زمانه پا به راه ناهموار خبرنگاری می گذارند آمده اند تا پیش از هر دغدغه دیگری، شب دو لقمه نان به خانه ببرند و لااقل اهالی خانه را به این دلخوش کنند که اگر اعصابشان خرد است، اگر حال حرف زدن و راه رفتن را ندارند، اگر هر خبری که بهشان می دهی برایشان بیات شده است سفره ای هست که پهن شود و در این واویلا، لقمه ای هست که به دهان گذاشته شود و شکر نعمت.

شاید باز هم باورتان نشود اما بدبختی های شغل ما به همین ها محدود نمی شود. ما خبرنگاریم؛ یعنی کسانی که خبر را منتقل می کنند و آن را با نگاه خودشان می پرورانند و به مردم می رسانند. اما هیچ کدام از بزرگان مطبوعات این تعریف از خبرنگار را نمی پذیرند. آن ها همواره خبرنگارانی را می خواهند که منتقد منتقدانشان باشد و مجیز گوی شخص شخیص شان و شاید تنها دلیلی که به یک خبرنگار حقوق می دهند هم همین باشد. تحریریه های اغلب روزنامه ها امروز یک دست شده است. در هر تحریریه ای یک صدای واحد است که خبرنگاران مثل گروه کر آن صدا را تکرار می کنند و پژواک آن می شود آن چیزی که شما می خوانید و بنده حقیر و همکاران روزنامه نگارم از بابتش یکی از کمترین حقوق های کشوری را می گیریم.

ما تنها هستیم؛ وقتی که دوربینمان را می شکنند تنها هستیم، وقتی که گزارشمان به دلایل «از بالا ابلاغ شده» چاپ نمی شود و روی دستمان می ماند، وقتی که شب های سرد دی ماه و روزهای گرم مرداد به دنبال مسئولان سخت کوش می دویم تا در تایید یا تکذیب مسئله ای، یک «آری» یا «نه» ساده بگویند و... .

ما تنها هستیم چون همه جامعه ما را به عنوان ابزار نگاه می کنند، ابزاری که نه هویت دارد و نه عقیده. قلمی است که فقط حرف های گفته شده را بازنویسی می کند و یا ماشین تحریری است که سخنان آن ها را منعکس می کند.

اما وقتی عصاره این همه رنج و خستگی و بدبختی تمام می شود ما دیگر همانی هم که بودیم نیستیم، آن موقع ما هیچ نیستیم؛ اگر مطلبمان دیده شود یا به این یکی برخورده و یا به آن یکی و حتما که عواقبی برایمان دارد و اگر مطلبمان دیده نشود احساس می کنیم در اتاقک بی پنجره ای حصر شده ایم که این نهایت ظلم به یک خبرنگار است.

امروز روز خبرنگار بوده، مسئولان مختلف کمر همت بسته اند به تشکر و فشردن دست کسانی که یک ساعت بعد برای تعیین یک قرار ساده مصاحبه سر کارشان می گذارند. امروز یا شاید هم دیروز روز خبرنگار بوده، کسانی که از نسل شهدای خبرنگار جنگ یا از همکاران سرنشینان C130 تلخ هستند. کسانی که در سخت ترین شغل جهان کار می کنند، از کمترین امکانات بهره مندند و همیشه روی شاخه لرزان خانه می سازند. اما واقعیت این است که هیچ خبرنگاری در این روز از پذیرفتن گل و شیرینی و سکه خوشحال نمی شود، با 5 سال سابقه ای که در دنیای اخبار کاغذی دارم فکر می کنم آن روزی روز خبرنگار است که خبرنگار به معنای واقعی آن شناخته شود، روزی که امنیت شغلی آن ها به وضعیت مزاج یا روحیه هیچ کسی ربط نداشته باشد و روزی که سر آن ها با آرامش روی بالش برود. به قول آن شاعر گران سنگ: «و من این روز را انتظار می کشم حتی روزی که دیگر نباشم.»  

زندگی در دامنه آتشفشان

سید علی میرفتاح در یکی از یادداشت های خوبش که در روزنامه خبر چاپ شده بود وضعیت امروز ما در حوزه مطبوعات را این طور توصیف می کند: رقت انگیزترین روزگار روزنامه‌ها و ترحم انگیزترین روزگار روزنامه نگاری، همین روزهایی است که داریم می‌گذرانیم. خدا کند بابت تعابیری که به کار می‌برم، رفقای همکارم از من نرجند. دعوای ما سر تعبیر که نیست. می‌شود طوردیگری هم گفت، اما همه نیک می‌دانیم که فعلاً در هیچ شغل و حرفه‌ای به اندازه روزنامه‌نگاری، گرفت‌وگیر وجود ندارد. روزنامه‌نگارها بیش از آنچه باید دست و دلشان می‌لرزد و نگرانند و از آینده مبهم خود در بیم و هراسند. آنها - مخصوصاً آنها که حوزه کارشان سیاست است - دارند دست به کار خطرناکی می‌زنند که معلوم نیست چه عاقبتی در انتظارشان است. بدنیست همین جا معترفه عرض کنم که چه کسی فکر می‌کرد که کم درآمدترین شغل دنیا، به پرمخاطره‌ترین شغل دنیا بدل شود؟ اما چه می‌شود کرد؟ این راهی است که به جبر و اختیار آن را برگزیده‌ایم و زندگی خود را روی ستون‌های سست آن بنا کرده‌ایم. بگذریم که این جمله معترفه، مجالی می‌خواهد که خود به یک نوشته مستقل بدل شود. شاید از دید بعضی از گروه‌های خش، روزنامه‌نگاران - عموماً - نوکر اجنبی باشند و نقش جاده صاف‌کن استعمار را بر عهده بگیرند. نمی‌دانم، شاید هم بعضی‌ها باشند، اما حقیقت این است که اینها - به جبر یا به اختیار - خانه در دامنه آتشفشان بنا کرده‌اند و هر اتفاقی کوچک، خیلی زود تبدیل به خطری عظیم برای زندگی و حرفه آنها می‌گردد. نیچه خطاب به فیلسوفان می‌گفت که باید خانه در دامنه آتشفشان بنا کنند. - خدا رحمت کند - آقای آوینی هم در نامه‌ای به حاتمی‌کیا، هنرمندان را در زمره اصلی‌ترین مخاطبان این گفته نیچه قرار می‌داد. امروز که نگاه می‌کنم، می‌بینم که ما روزنامه‌نگاران نیز - بی آنکه حواسمان باشد - در زمره مخاطبان آن شهید بزرگوار قرار گرفته‌ایم. حقیقتاً کار و بار خطرناکی داریم - حتی منی که سیاسی نیستم و به هر زور و ضربی که هست، سعی می‌کنم تا از وادی ناامن سیاست بگریزم، هم با این مخاطرات دست به گریبانم - اما با این همه، در این روزها و در این اوضاع و احوال چیزی که بیش از خطر ما را در احاطه خود گرفته،‌ «افسردگی» است. ما به خاطر ناکامی و شاید برای فرار از مخاطرات به دام افسردگی افتاده‌ایم و این به نظر من از هر بلیه و خطری خطرناک‌تر است. هر روز صبح که مقابل دکه‌های روزنامه فروشی بایستید و کمی با دقت به تیترهای ریز و درشت روزنامه‌ها نگاه کنید، عرض مرا تصدیق می‌کنید که روزنامه‌ها به دام افسردگی افتاده‌اند و گویی از سر اکراه و ناچاری است که منتشر می‌شوند. شاید شما آدم با انصاف و مطلعی باشید که این افسردگی را لااقل برای چند روز بپذیرید و تحمل کنید و بر ما ببخشید، ‌اما خیلی زود یقین دارم حوصله‌تان از این حجم فزاینده بی‌حالی و افسردگی سر می‌رود و سعی می‌کنید تا از روزنامه و روزنامه‌نگار جماعت، دوری کنید. بی وجه نیست که پس از هر دوره ناکامی سیاسی، مردم با روزنامه‌ها قهر می‌کنند و دم دکه‌های مطبوعات جز برای خرید سیگار و بیسکویت نمی‌ایستند. افسردگی یکی، دو روزه و یکی، دو هفته را می‌شود تحمل کرد، اما بیش از این را... چه بگویم؟

ادامه

گفتگو با آخرین بازمانده تبار روزگار خوب/ وضعيت تراژيک خرسند بودن

پرویز خرسند

گفت وگو از مهدي طوسي - احسان حضرتي

در تمام طول راهي که قرار بود ما را به خانه پرويز خرسند برساند، ذهن ما درگير اين پرسش اساسي بود که گفت وگو با دانشجوي انقلابي دهه 40 و روح شورشي و عصيانگر روزگاري نه چندان دور که به قول شريعتي نثر امروز را در خدمت ايمان ديروز ما قرار داده است، چه غربتي دارد، و حالا که قرار است پيرمرد پس از دو دهه سکوت و خاموشي، مهر از لب بردارد و بغضش را بترکاند، از کجا بايد آغاز کرد و به کجاها سر زد که آنچه بايد گفته شود، ناگفته نماند... گفت وگو تا ديروقت به طول انجاميد و وقتي نيمه هاي شب با پيرمرد خداحافظي کرديم و پا به کوچه گذاشتيم، دچار همان حس غريبي بوديم که آل احمد عزيز وقت وداع با نيماي بزرگ داشت که نوشت؛ «پيرمرد چشم ما بود...»

-آقاي خرسند تعبيري که اين روزها در مورد شما به کار مي رود «روشنفکر بازنشسته» است؛ به اعتقاد شما اساساً روشنفکري بازنشستگي پذير است، اگر چنين است آيا خودتان با اين تعبير موافق هستيد؟

باور کنيد نمي فهمم منظورتان از روشنفکر بازنشسته چيست، مگر روشنفکري هم شغل و ابزار کسب درآمد است که بازنشستگي داشته باشد؟، البته براي کساني که تمام زندگي و بودن شان در تجارت و پول و پاچال بازار خلاصه مي شود روشنفکري هم يک شغل است، درست مثل کاسبي و به همين دليل هم هست که تعبير قلابي روشنفکر بازنشسته را جعل مي کنند اما من استعداد درک اين چيزها را ندارم که اگر داشتم حالا اينجا نبودم.

-اجازه بدهيد جور ديگري پرسش مان را مطرح کنيم، شما از همان سال هاي پاياني دهه 30 که اولين کتاب تان را منتشر کرديد به طور تقريبي تا سال هاي مياني دهه 60 چه به واسطه کتاب ها و مقالات تان و چه به واسطه سخنراني ها و حتي تدريس در دانشگاه حضور پررنگي در جامعه روشنفکري ما داشتيد، اما از اين سال ها به بعد رفته رفته نقش آفريني و حضور شما کمرنگ تر مي شود تا مي رسيم به جايي که ديگر تقريباً اثري از شما نيست، در واقع مراد ما از روشنفکر بازنشسته همين حضور در سايه و محو امروز شماست.

پس بهتر است به جاي اصطلاح بي معنا و قلابي روشنفکر بازنشسته، بگوييد روشنفکر مطرود چون من اگر بازنشسته هم باشم- که البته هستم- به ميل خودم نبوده بلکه بازنشسته ام کرده اند و نويسنده يي که ارتباط جاندار و حقيقي اش را با مخاطبانش از دست داده باشد و امکان هرگونه رويارويي و تعامل با آنها از او سلب شده باشد، نويسنده يي مطرود- و در مورد من شوم بخت- است، نه بازنشسته.

-منظورتان اين است که در تمام اين سال هايي که خبر چنداني از شما نبود و چيزي هم منتشر نکرديد، همچنان توليدات فرهنگي و قلمي داشته ايد اما امکان چاپ و عرضه آن وجود نداشته است؟

هم بله و هم نه؛ بله از اين جهت که کتاب «من و يگانه و ديوار» از همان زمان انتشارش- سال 80- تا امروز در انبار سازمان فرهنگي هنري شهرداري تهران زنداني است و امکان پخش پيدا نکرده و حتي خود من هم يک نسخه از آن را ندارم تا دست کم به دوستانم هديه بدهم، ديگر بماند پولي که بابت آن قرار بوده به من بدهند هم هنوز وصول نشده است. و نه، به اين دليل که ميان نويسنده و مخاطب رابطه يي ديالکتيکي از آن جنس که شريعتي مي گويد برقرار است؛ نويسنده با خوانده شدن است که نويسنده مي شود و خارج از آن هويت و موجوديت راستيني ندارد اما نخواستند و نگذاشتند ارتباط من با دانشجويان و جوانان و خوانندگانم حفظ شود. زماني که داشتند من را از سازمان فرهنگي هنري شهرداري اخراج مي کردند، خواهش کردم بگذارند با جوانان رابطه داشته باشم، حتي پيشنهاد کردم کلاسي در بي رونق ترين و دورافتاده ترين فرهنگسراها به من بدهند و اگر آنجا شلوغ تر و موفق تر از ديگر فرهنگسراها نشد، اخراجم کنند و بابت اين کار پول هم نمي خواستم اما قبول نکردند و نشد. ماجراي سروش و مجلاتي مثل نگين و محراب و چه و چه را هم که مي دانيد و ديگر تکرارشان لطفي ندارد. همين چند وقت پيش بود که به زنم گفتم کرايه اتاقي که در آن زندگي مي کنم را از من بگير تا احساس صاحبخانه بودن نداشته باشم، شايد حق با شريعتي بود که قبل از ازدواج به زنم گفته بود خرسند از آنها نيست که نان آور خانه و مرد زندگي باشد و تو فردا بايد براي ملاقات او از اين زندان به آن زندان بروي؛ اگر مي تواني چنين چيزي را تحمل کني با او ازدواج کن وگرنه قيدش را بزن، مي خواهم بگويم زندگي سخت شده است و در اين شرايطي که من و امثال من داريم حتي نفس کشيدن و سر پا ايستادن مان هم دشوار است ديگر چه رسد به نوشتن يا به قول شما ايفاي نقش روشنفکري،

-آقاي خرسند، يکي از سوالاتي که به صورت طبيعي در مواجهه با شما به ذهن متبادر مي شود نحوه ارتباط تان با مرحوم دکتر شريعتي و کيفيت اين رابطه است، شريعتي از شما به عنوان قوي ترين نويسنده يي که نثر امروز را در خدمت ايمان ديروز قرار داده است، ياد مي کند و اين چيزي فراتر از يک رابطه معمول ميان استاد و دانشجو است. کمي در اين رابطه توضيح مي دهيد؟

بله، شريعتي به لحاظ سني هفت سال از من بزرگ تر بود اما چون من در دوره دبيرستان به دليل مشکلات مالي ناچار شدم چند سالي ترک تحصيل کنم در سال 43 وارد دانشگاه شدم و همان سال نخستين سال تدريس شريعتي در دانشگاه فردوسي مشهد بود. در واقع نخستين ساعت شروع دانشجويي من در رشته ادبيات با اولين ساعت تدريس اسلام شناسي شريعتي در دانشگاه مصادف بود و از همان آغاز هم با شناخت پيشيني که از شريعتي و پدرش- مرحوم استاد شريعتي- داشتم رابطه يي عميق و قلبي ميان ما ايجاد شد. شريعتي از همان ابتدا رابطه اش با من از جنس روابط معمول ميان استاد و دانشجو نبود و آنچه من در او مي ديدم بسيار فراتر و برتر از يک استاد ساده دانشگاه بود. در واقع من در او چهره آرماني تمام آرزوها و خواسته هاي نامحقق و دست نيافتني خودم را مي ديدم. يادم هست يک بار کتابي از اوژن يونسکو را به او دادم و گفتم اين کتاب را بخوان و خودت را در آن پيدا کن. شريعتي با ترديد کتاب را گرفت و وقتي چند روز بعد دوباره او را ديدم و کتاب را به من برگرداند، گفت در اين مدت کوتاه تو از کجا اينقدر خوب من را شناختي؟ من گفتم براي اينکه تو از جنس و خون مني و ما خويشاوند هم هستيم؛ هنوز هم باورم نمي شود سه دهه از رفتن شريعتي مي گذرد و من همچنان زنده و سرپا هستم؛ اين خيلي سخت جاني و حتي اگر بي ادبي نباشد سگ جاني مي خواهد.

-اين خويشاوندي و ارتباط تا چه سال هايي ادامه داشت؟ ظاهراً در سال هاي پاياني حضور شريعتي در حسينيه ارشاد ارتباط شما با آنجا قطع شده بود و به بنياد شاهنامه رفته بوديد؟

من زماني که ازدواج کردم و به همراه زنم به تهران آمديم، شريعتي دو نامه به من داد؛ يکي براي روحم و ديگري براي جسمم. نامه يي که براي جسم و گذران زندگي ام نوشته بود خطاب به ميناچي بود که اجازه بدهد در حسينيه کار کنم و ماهانه هزار تومان بگيرم تا بتوانم اجاره خانه ام را بپردازم اما آقاي ميناچي به دلايلي که هرگز نفهميدم چيست با کار کردن من در آنجا موافق نبود و با وجودي که پنج تا از کتاب هاي دکتر را تهيه و آماده کرده بودم اجازه انتشار آنها را نمي داد تا به شريعتي بقبولاند من خوب کار نمي کنم و اگر ديگران بيايند آماده سازي کتاب ها شتاب بيشتري مي گيرد و آنقدر به شريعتي گفتند تا بالاخره رضايت داد از حسينيه بروم البته خودش بعدها به من گفت چون به من گفته بودند بنياد شاهنامه پنج برابر حقوقي که از حسينيه مي گيري به تو مي دهد، قبول کردم از اينجا بروي تا بتواني به زندگي ات سر و ساماني بدهي و بعدها هم ديديم خود شريعتي چقدر از وضعيت انتشار کتاب هايش ناراضي بود و در نامه يي که دو سال قبل از او منتشر شد به شدت از ميناچي گله کرده بود که آنقدر گفتيد و گفتيد که خرسند از حسينيه رفت و کار کند تبديل شد به کار متوقف؛ بگذريم از اين قصه پرغصه که از آن بوي خون مي آيد،

-آخرين باري که با شريعتي ملاقات کرديد خاطرتان هست؟ هنوز از اتفاقات حسينيه و جريانات و درگيري هاي پيش آمده و رفتن شما و تاخير در انتشار کتاب هايش، ناراضي و گلايه مند بود؟

شريعتي اصلاً در قيد و بند اين حرف ها نبود و آنقدر فرصت نداشت که مدام برگردد به عقب و اين چيزها را مرور کند. او چنان زندگي و حياتش را در دور تند سپري مي کرد که حتي فرصت نداشت براي کساني مثل آقاي حکيمي و ديگران که براي حرف هايش از او سند و مدرک مي خواستند، دليل بياورد، تنها چيزي که برايش اصالت داشت و تمام زندگي و خانواده اش را وقف آن کرده بود، کار بود و کار و آنقدر در اين راه شتاب داشت که حتي خودش را هم نمي ديد. يادم هست يک روز براي ديدن او به ساختمان مقابل حسينيه رفته بودم که پرويز ثابتي را ديدم که داشت از آنجا بيرون مي آمد. نگران شدم که ثابتي با شريعتي چه کار دارد، با عجله سراغ دکتر رفتم و انتظار داشتم او را در حالتي پريشان يا دست کم متفکرانه ببينم اما برخلاف انتظارم ديدم او با آن لبخند ژوکوندواره و معصوم اش طوري نگاهم کرد که من هيچ وقت او را اينقدر کودکانه و معصوم و شاد نديده بودم. گفتم دکتر جان، ثابتي اينجا چه کار مي کرد؟ گفت؛ تو هم ديديش؟ آمده بود اينجا مي گفت؛ شريعتي، اين مردم شعور ندارند و نمي فهمند درد تو چيست و چه مي گويي؟ هر امکانات و پولي که بخواهي ما در اختيارت مي گذاريم که برگردي به پاريس و آنجا با سارتر و گورويچ و هر کسي که دلت بخواهد کار کني، اينجا بماني، حرام مي شوي. پرسيدم خب تو چرا از اين حرف اينقدر خوشحال شدي؟ گفت براي اينکه فهميدم اينقدر مهم هستم و وجودم براي مردم اثربخش است که اينها مي خواهند من را از آنها دور کنند؛ اگر بودن من تاثيري نداشت اينقدر تلاش نمي کردند من را از مردم جدا کنند. او چنين بود که مي بينيم هنوز بعد از گذشت سه دهه از هجرتش از دسترس فهم بسيار و بسيار کسان به دور مانده است.

-از «انديشه شريعتي و رسيدن به بن بست»ي که اگر نگوييم همه، خيلي ها مي گويند چه مي گوييد؟

من نيز از بيخ گوش و هواي مرده يي که در آن تنفس مي کنم تا جاهاي دور و نزديکي که مي روم تقريباً اين پرسش را مي شنوم. در جواب شما با همه احتياط،هايي که بايد بکنم بگذاريد از اولين کلاس اسلام شناسي دانشکده ادبيات مشهد بگويم. همان اولين ساعت همه مات و مبهوت شده بودند. اولين درس تقريباً تمام شده بود که «غريزه ...» که معمولاً در هيچ کلاسي حرفي نداشت، با ناز و ادايي که خاصيت وجودش بود برخاست و گفت؛ آقاي دکتر، من حرف هايتان را قبول ندارم.

دکتر لبخندي زد و نه تنها به او که به تمام دانشجويان کلاس گفت؛ اصلاً قرار نيست حرف هايم را قبول داشته باشيد. فقط بفهميد چه مي گويم.

اين درس هميشه دکتر در دانشکده ادبيات مشهد و در دانشکده هاي ديگر و در حسينيه ارشاد و ... بود. و اگر آن همه از تنهايي مي گويد و هيچ فرصتي را در بيان تنهايي اش از دست نمي دهد، به همين دليل است.

مدت ها بود که در حسينيه ارشاد «حسين وارث آدم را» خواند و يک بار هم خواست که او در سالن و در جمع بنشيند و من همان مثلاً روضه مکتوب را بخوانم. بعد يا همان روزي که خود دکتر خواند، مردکي را به گوشه يي خواند و گفت دجله و فرات دو رودند و بي گناه و سرشار از نعمت. چرا دکتر يکي را مظهر «حق» مي خواند و يکي را «باطل»؟ من با شنيدنش گيج شدم. اشک تمام وجودم را پر کرد و تا پشت پلک هايم آمد. و کسي در دلم بغض آلود و دردمند مي گفت؛ حالا مي فهمي چرا دکتر با چنان دردي از تنهايي اش مي گويد؟ وقتي نمونه دانشجويانش آن دخترک است و مريدش اين مردکي که معناي نماد و سمبل را نمي فهمد و هرگز هم نخواهد فهميد که چرا اين حق و باطل وقتي به هم مي آميزند، «شط العرب»ي مي سازند که نپرس و نگو ديگر چه انتظاري بايد داشت؟

شريعتي خوانده نشده، فهميده نشده و همچنان در دايره تنگ تنهايي خويش مانده. به کدام بن بست رسيده است؟

- او شيعه خالص علي بود. آيا مي توانيد بگوييد علي شکست خورد و حسين ناکام ماند؟

در دنيايي که جز از سالي و جز در رابطه با خياباني از شريعتي نمي توان گفت، 50 جلد کتاب او و هزاران ساعت سخن او را چگونه با جمله يي تمام مي کنيد و مي گوييد راه شريعتي به بن بست رسيده است. کي و چگونه آغاز شده است که حالا از پايانش مي گوييد و با بي رحمي جوان غايب 44ساله را محاکمه مي کنيد و حرف از «گذار از شريعتي» مي گوييد. مقصودتان کدام شريعتي است؟

شريعتي که سختي را به جان مي خريد و در بدترين شرايط زندگي مي کرد تا کتاب هايش به قيمتي درآيد که هر دانشجو و هر محقق جواني بتواند تهيه اش کند يا شريعتي گلاسه يي که هرچه گران تر- حتي عکس هايش- حق التاليفي بيشتر.

به اندازه کافي دشمنم مي دارند. بگذاريد باز هم خفقان بگيرم.

- هنوز مي شود «روشنفکر ديني» خطابتان کرد؟ يا خود را هنوز روشنفکر ديني مي دانيد؟

اگر از دين مرادتان خدا و دين محمد(ص) است و امامت و رهبري علي(ع) و خون هميشه جوشان حسين بن علي(ع)، من همانم که در «آنجا که حق پيروز است» و «برزيگران دشت خون» و «پيغام زخم» و... اگر مقصود ديگري داريد بايد بگويم من هرگز جزم انديش و دگم نبوده ام و نيستم.

بعد از انقلاب و پس از آن شبي که با آن دوست قديم روحاني ام تا آن سوي لحظه هاي عاشقانه بعد از نيمه شب در پاگرد پله هاي مکتب توحيد - دفتر موقت حزب جمهوري اسلامي - ايستاديم و از آرزوهامان گفتيم و بعد اولين شماره سروش را درآوردم و شماره هاي ديگر و ديگر تا در نهايت نتوانستند تحملم کنند و جناب آهنگر آهن نديده به مسجد «فين»ام فرستاد. «روشنفکر ديني» از جنس آن جناب نماندم و پشيمان شده. از طلايي که فقط لعابي از طلا داشت پشيمان شدم و به «مس» بودن قديم خويش بازگشتم و کوشيدم با آن بزرگ خار در چشم و استخوان در گلو... تنهاتر از هميشه به انتظار «کسي که مثل هيچ کس نيست». تا چند مي توانم چشم به در و ديواري بدوزم که هرگز از من نبوده است و چونان نيمه عمرم، اين 30 سال بي شريعتي و بيگانه با شور و حتي سوزندگي «دوره کنم شب را و روز را و هنوز را».

آن دهان سرد مکنده، خاک

دهان هميشه گرسنه و گشوده ي مرگ... آيا فرصتم خواهد داد

که براي لحظه يي هم که شده، انتظار پراميد

و طعم دور و ناب و ناياب

خوشبختي را بچشم ؟

با وجود شما جوانان

با دختران و پسران دور و نزديکم

و با شما که به هر دليل و هر صورتي اين پير را

- اين رانده از مسجد و کليسا و کنشت و ميخانه را-

از ياد نبرده ايد... کفران نعمت نيست

که خود را خوشبخت نبينم؟،

انتقاد از خبرگزاری ایسنا

برای چندمین بار است که خبرنگار ایسنا دستی به سر روی مطلب من می کشد و آن را به اسم خودش می دهد بیرون. برای آخرین بار است که خیلی محترمانه از دبیر سرویس اجتماعی ایسنا می خواهم نظارت بیشتری روی حوزه های خبری خود بکند و احترام مطلب دیگران را نگه دارد دفعه بعد با اسم و عکس دوست جفاکار این حوزه را معرفی می کنم

نگاهی به فیلم ماجرای عجیب بنجامین باتن

نگاهی به فیلم ماجرای عجیب بنجامین باتن

سه گانه جسم، مرگ و عشق

ماجراي عجيب بنجامين باتن در حقيقت نوعي نگاه تازه و تا حدودي فينچري به زندگی انسانی است. در اين فيلم با يك سه گانه طرفيم كه تا پايان حضورشان را احساس مي كنيم؛ فينچر بر آن بوده تا در اين فيلم به بررسي سه عنصر «جسم»،‌«مرگ» و«عشق» از نگاه زمان بپردازد. در ابتداي فيلم يك داستان كوتاه به روش فلاشبك به تصوير در مي آيد: ساعت سازي در هنگامه جنگ جهاني اول پيشنهاد ساخت يك ساعت بزرگ براي یک ساختمان عمومی شهر را دریافت می کند. اما در حین کار به دلایلی کار را به فراموشی می سپارد تا این که تنها پسرش به کارزار جنگ رفته و کوتاه زمانی بعد جنازه اش تحویل خانواده می شود. پدر برمی آشوبد و در یک حرکت جالب کار ساخت ساعت را دوباره آغاز می کند. روز رونمایی وقتی که پرده بر می افتد همگان با چشم خود می بینند که عقربه های ساعت به جای حرکت به جلو به عقب حرکت می کنند و در حالی که شاهد تصاویری هستیم که در آن همه چیز به عقب برمی گردد ساعت ساز در پاسخ به سوال کسی که پرسیده بود چرا عقربه ها در حال حرکت به عقب هستند، می گوید: «من این کار را کردم تا پسرهایی را که به جنگ فرستادیم برگردند و کشاورزی کنن، کار کنن و بچه دار بشن تا یه زندگی طولانی رو رهبری کنن. شاید پسر من روزی برگرده...»

ساعت مورد نظر تا انتهای فیلم حضور پررنگی دارد، حضوری که حکایت از باف زمانی و مفهوم زمان در این فیلم است. زمان قاضی یا سنگ عیار تمام روایت ها و اتفاق های فیلم است. زمانی که در سه مفهوم جسم و یا تن، عشق و یا روح و مرگ که همان زندگی تسلسلی است نفوذ کرده و مفهوم آنها را دیگرگون می کند. اما این تغییر چگونه است:

جسم و زمان:

از یک سو موضوع فيلم درباره جسم و تن انسان است؛ جسمي كه به دليل پيچش داستاني، بيش از آنچه ما از اين كلمه و مفهومش در ذهن داريم، متبلور مي شود. از اين زاوبه، داستان درباره مردي است كه جسمش، كودكي را با پيري همراه كرده و پيري را با جواني و مرگ را با نوعي تولد معكوس. همين معكوس بودن زمانی عناصر و مرور وارونه مفاهيم –بر اساس متر و معیار ساعت و زمان- باعث برجستگي بيش از حد شده و داستان را تا حد و اندازه هاي يك مجموعه استعاره مي كشاند. در اين ميان نكته حياتي تبعیت داستان از واقعگرايي محض است. درست است كه داستان با يك دروغ يا يك امر ناواقع- گزاره اي كه احتمال رخدادش به شدت پايين و حتي نزديك به صفر است- آغاز مي شود اما ماجرايي كه بر پايه چنين بنيادي نهاده و ساخته مي شود به طور كامل از اصولي كه ما به عنوان معيارهاي علمي و واقعي مي شناسيم تبعيت مي كند. اصول فيزيولوزيك انساني پررنگترين بخش اين واقعيت هاي علمي است كه به صورت معكوس ولي با دقتي مثال زدني-كه از خصوصيت هاي فينچر است- پرداخته شده و باورپذيري اين داستان متناقض را عملي تر مي كند. اما در فيلم ماجراي عجيب بنجامين باتن، جسم به خودي خود پروسه اي درختگونه را طي مي كند؛ انگار دوربيني در زمستان مقابل يك درخت بگذاريم و تا تابستان بعدي ان را به نمايش دربياوريم. در این نگاه حضور عنصر زمان در کنار جسم باعث می شود که شاهد تناقض میان دو مفهوم «میل» و «توانایی» باشیم. بنجامین در ابتدای فیلم تنی پیر و فرتوت دارد، حتی نمی تواند درست ببیند و درست راه برود اما میل و شهوت او برای کشف دنیا درست مثل بچه هاست. روح کودک او قالب تن پیر را با توانایی های محدودش نمی پذیرد و مدام از آن سر باز می زند تا در نهایت به وسیله امری قدسی مابانه اندک اندک باور پذیری در استفاده از توانایی ها برای ارضا امیال فراهم می شود. میل و شوق کودکی، توانایی های اندک جسم پیر را کنار می زند و در برخورد با دیزی- قهرمانی که نشانه های فراوانی از حس جنسی و عشق به همراه دارد- خود را دوباره می یابد. عنصر زمان در این میان کار را از یک رابطه عاشقانه یا اجتماعی ساده، پیچیده تر می کند. هر چه معشوق بزرگتر می شود، عاشق جوان تر می شود و هر چه معشوق پیرتر، عاشق کودکتر تا این که به شکل یک نوزاد در بغل یا همان آغوش معشوق برای همیشه به ماجرا پایان می دهد. اوج روابط جسمی و عاطفی بنجامین و دیزی در بخشی از داستان است که به مدد قانون های فیزیکی زمان، عاشق و معشوق از لحاظ جسمی به یکسانی می رسند و بعد دوباره فراق است و دوری!

مرگ و زمان:

ضلع دوم مثلث فيلم، مرگ است! بنجامين با مرگ مادرش به دنيا مي آيد و در كل مدت زمان فيلم شاهد مرگ عزيزان و نزديكانش است و در نهايت پس از آنكه خود نيز از دنيا مي رود، مخاطب فيلم، مرگ راوي دوم فيلمنامه يا همان دختر چشم آبي –دیزی- را شاهد است. تاكيد داستان بر روي واژه و مفهوم مرگ آنچنان است كه هر مفهوم ديگري در تقابل با آن معنا مي يابد. كاركترها به دنبال جاودانگي نيستند، از مرگ هم نمي ترسند و با آن برخوردي واقعگرا و به دور از حساسيت زايي دارند و اين بهترين موقعيت براي كارگردان و فيلم نامه نويس است تا از برخورد كاركترهاي مختلف با يك مفهوم واحد تضاد ديالكتيك آن مفهوم را به رخ بكشد. در اين جا باز هم شاهد حضور عنصر زمان هستيم. ماجراي عجيب بنجامين باتن در حقيقت چالش مفهوم مرگ و نقد آن بر اساس عنصر زمان است. داستان هاي روايت شده همگي منشائي مرگ آور دارند، در دل هر حادثه مرگي نهفته است و البته خود داستان هم با نوع روايتي كه دارد به ما نشان مي دهد كه مرگ نقطه پاياني نيست به ويژه اين كه داستان فيلم بر اساس خاطرات يك مرده نقل مي شود. تقابل واژه مرگ با مفهوم زمان در این داستان با همان پیچش ابتدای در روایت آغاز می شود. پیربچه ای که بعدها بنجامین نام می گیرد در حالی که لحظه به لحظه از واژه مرگ اولیه دور می شود-چرا که در ابتدای فیلم، پدرش می خواست او را نابود کند- به مرگ واقعی و اصلی نزدیک می شود. در این پروسه نگاه زمان زده و درگیر با مفهوم زمانی فینچر از مرگ جلوه تازه ای که بی شباهت به بی مرگی یا تسلسل یا تناسخ نیست را به راویت می کشد.

عشق و زمان:

عشق در بنجامین باتن مراحل تکامل خود را با پیوند «بر اساس بیگانگی» طی می کند. بنجامین اولین دستی را که لمس می کند دست زن سیاه پوست غریبه ای است که به تصادف با او آشنا می شود و زندگی اش را نجات می دهد. در مرحله بعد در شعاع مسائل محیطی غرق می شود و با توجه به این که در یک سرای سالمندان زندگی می کند جسم و محیط را یکسان احساس کرده و به نوعی نخستین جرقه های عشق و دوست داشتن در همین بستر زده می شود. آموزش پیانو به نوعی نشان از همین پیوند است. در مرحله بعد با دیزی آشنا می شود که آن هم بر اساس همان پیوند با بیگانگی است. پیوندی که اساسش بیگانگی جسمی و ظاهری بوده ولی در لایه های پنهانش نشان های فراوانی از خودانگیختگی عشق دارد. زمان در این مرحله کاملا غم انگیز و تراژدی وار حرکت می کند. هرچه بنجامین جوانتر می شود معشوقه اش پیرتر، به طوری که پس از آگاه شدن از بارداری دیزی، او را ترک می کند چون: «نمی خواهم برادر این بچه باشم!» اما عشق با جسم آغاز نمی شود که مقصد غایی آن تن و ابعاد و مشخصات آن باشد. آن دو-عاشق و معشوق- بار دیگر به هم می پیوندند. در جایی که به نوعی رجعت به گذشته و یادآور همان سرای سالمندانی است که بنجامین سالها پیش در آن بوده. در نهایت کوچک شدن بنجامین تا آنجا پیش می رود که به صورت نوزادی چند روزه در بغل –آغوش عاشقانه- دیزی پیر می میرد. صحنه های واپسین فیلم که بعد از مرگ دیزی اتفاق می افتد بسیار دیدنی است. آب جاری می شود و ساعت بزرگ را با خود می برد. زمان دوباره به قواعد و قوانین از پیش طراحی شده توسط انسان بر می گردد و عنوان بندی فیلم آغاز می شود، انگار که در کلیت فیلم همه به نوعی به دنبال نبرد با زمان بوده اند و تکرار دیالوگ های مرد ساعت ساز که می تواند هدف غایی فیلم را به نوعی تداعی کند: «من این کار را کردم تا پسرهایی را که به جنگ فرستادیم برگردند و کشاورزی کنن، کار کنن و بچه دار بشن تا یه زندگی طولانی رو رهبری کنن. شاید پسر من روزی برگرده...». آیا بنجامین پسر این نسل سوخته نیست؟

ویژه نامه شهر- کاری از ناصر کرمی

ناصر کرمی

دکتر ناصر کرمی چهار صفحه ای در روزنامه همشهری دارد و هر بار با یک سوژه ناب همه را متحیر می کند. حوزه هایی که دوست دارد روی آن ها کار شود، بیش از همه محیط زیستی است، اما زمانی هم می رسد که مثل امروز پرونده اش را به طرح جامع اختصاص می دهد. البته فضای کم پرونده که هر روز با آگهی های رنگارنگ همشهری پر می شود مجالی برای گفتن ختم کلام نمی گذارد اما عباس ثابتی و بعضی از شهری نویس های تیم کرمی تمام تلاش خود را در جهت خلاصه نویسی انجام می دهند. اعتقاد دارم این چهار صفحه تنها صفحات همشهری هستند که به دام رپرتاژ بودن نمی افتند و مدح کسی را به صورت مستقیم نمی گویند. کرمی در این شماره روی موضوع طرح جامع کار کرده و در دیباچه پرونده نوشته است:

تاريخ انقراض طرح جامع

 هيچ‌كدام از شهرهاي ايران برمبناي يك برنامه از پيش طراحي شده اداره نمي‌شوند. قاعدتا كسي تصور نمي‌كند مديران شهر از ضرورت وجود يك برنامه جامع اطلاع نداشته باشند. همچنين غيرقابل باور است كه در همه ساليان گذشته كسي يا كساني دست به كار نشده باشند براي تهيه برنامه جامع مديريت شهري و تقريبا با هر كدام از شهردارهاي ايران كه صحبت كنيد با انگشت در يكي از قفسه‌‌‌هاي اتاقش مجلدات يك طرح جامع را به شما نشان مي‌دهد. پس چرا شهرهاي ايران برنامه ندارند. اينها شماري از پرسش‌هايي هستند كه مي‌توان در پاسخ ارائه كرد:

1 – زيرا شهرها مديريت يكپارچه ندارند. شهرداري كه قاعدتا متولي اصلي موضوع محسوب مي‌شود صرفا مدير حوزه خدمات شهري است نه همه شهر به اين خاطر عملا برنامه‌اي كه شهرداري تهيه كند ناظر بر يك بيست‌و‌ششم از همه مولفه‌هايي خواهد بود كه چشم‌انداز شهر را مي‌سازند.

2- مديران به سرعت برق‌وباد عوض مي‌شوند.  در اروپا ديدن شهرداراني كه 10 يا 15سال است منصب‌شان تغيير نكرده امري عادي است. اما در ايران شهرداران يا به سرعت توسط مسائل حاشيه‌اي فرو كاسته مي‌شوند يا اگر هم موفق بودند بركشيده مي‌شوند به حوزه‌هايي با رده‌هاي اداري بالاتر.

3 – اساسا طرح جامع براي مديري كه مي‌خواهد با سليقه شخصي خود كار كند دست‌وپاگير است و چه كسي است كه اگر نخواهند از او كه برنامه‌مدار باشد و از روزمرگي بپرهيزد اعتنا به سليقه‌اش را مهم‌تر از برنامه‌اي نداند كه آن را قبلي‌ها نوشته‌اند و ميزش هم احتمالا به بعدي‌ها مي‌رسد؟

4 – مديريت منابع مالي: اجراي برنامه جامع يعني اينكه پولي را كه هم‌اكنون در اختيار شما هست آن‌طور خرج كنيد كه كساني چند سال قبل پيشنهاد كرده‌اند. نه اين‌طور كه خودتان ترجيح مي‌دهيد. كار سختي است واقعا!

5 – قائل نبودن اصالت براي مديريت شهري: تقريبا هركس از هر جا با هر سابقه تجربه و تحصيلات متفاوت مي‌تواند بيايد و عهده‌دار مديريت شهري بشود احتمالا دل در گرو آن دارد كه از آنجا آمده و در سوداي جاي بعدي كه قرار است برود. كو دل و دماغ نشستن و ورق زدن چند جلد برنامه جامع؟

6 – طراحان نامناسب: جالب است كه غالب طرح‌هاي جامع برنامه‌ريزي شهري در ايران را مهندسان معمار و شهرساز نوشته‌اند. با كمي اغراق، اين به مثابه آن است كه يك مكانيك اتومبيل وزير راه بشود. جانمايه اغلب طرح‌هاي جامع موجود دستورالعمل‌هايي فني است درباره چگونگي مديريت ساخت‌وساز در پهنه‌هاي مختلف شهر و هيچ‌كدام از طرح‌ها به صورت جامع مولفه‌هاي متناظر در يك چشم‌انداز جغرافيايي را در بر نمي‌گيرند، چندان حرفي در زمينه اقتصاد شهري ندارند، غالبا به مسائل اجتماعي موثر در شكل‌گيري چشم‌انداز شهر بي‌اعتنا هستند، معمولا مشاركت عمومي را ناديده مي‌گيرند و چندين اشكال بنيادين ديگر. آيا به مديران شهر نبايد بعضا حق داد كه در نهايت از خير اجراي چنين‌ طرح‌هايي بگذرند؟

7 – سليقه نازل: فرقي نمي‌كند كدام يك از سه ضلع شكل‌دهنده فضاي شهر، مديريت شهر، شهروندان يا مهندسان يا سازندگان فضا؛ آنچه را كه هم‌اكنون هست همه مي‌پسندند و منطقي و طبيعي مي‌دانند. مي‌شود يك عكس پراگ يا بوداپست يا سنت پترزبورگ را جلوي آنها گذاشت و گفت اين هم يك شهر است. شما چه نظري داريد؟ به نظر شما چه نظري مي‌توانند داشته باشند؟ البته پراگ طرح جامع مي‌خواهد اما اگر قرار باشد وضعيت موجود را در تهران يا در هر كدام از ديگر شهرهاي ايران ادامه بدهيم چه نيازي هست به طرح جامع؟