درباره شوخي و اين كه چرا شوخي ما را ناراحت مي كند
دارم به موضوع شوخي فكر مي كنم. اين كه چرا شوخي ها در نهايت به ناراحتي، قهر و حتي تكفير ختم مي شوند؟ اين كه چرا اصولا شوخي به معناي واقعي آن نمي تواند در ميان ما و در جامعه فعلي وجود داشته باشد؟ دارم به آن زن فكر مي كنم، زن كارمند اداره بايگاني ثبت احوال شيراز كه چطور خودش را به زحمت انداخت و از مهران مديري شكايت كرد و بعد مضحكه دست همه شد؟ كاش اندكي طاقت خود را افزايش مي داد، لبخندي مي زد و به بچه هايش مي گفت؛ اين واقعا منم؟!
هر بار كه شوخي ام باعث رنجش دوستان، همكاران و آشنايان مي شود در ابتدا خودم را محاكمه مي كنم كه چرا دل یک نفر را با شوخی خودم شکسته ام، بعد فکر مي كنم مگر آن شوخي چه بوده كه بايد زمينه ناراحتي كسي را به وجود بياورد؟ آیا شوخی بدی بوده، آیا ... ؟
سوالات زیادی در اين باره تا به حال از خودم پرسیده ام، مخصوصا این که متهم به «کوچک بودن» نيز مي شوم و اين كه ديگران خيلي بزرگند و حوصله بچه بازي را ندارند. اين وقت ها یاد حرف میلر مي افتم که می گوید: «اشتباه بزرگان بخشیدنش سخت تر است.» معمولا هم طرف را با تمام سادگی و از کوره دررفتگی اش مي بخشم اما احساس می کنم هر بار که چشمم به چشمش بیافتد این سوالات را از خودم بپرسم:
چرا دامنه شوخی ها اینقدر باید محدود باشد؟
چطور یک نفر به خودش اجازه می دهد از یک شوخی ناراحت شود؟
چطور فرهنگ شوخی در ما جا نیافتاده و از این جمله مضحک «باهم خندیدن به جای به هم خندیدن» تنها در مواقعی استفاده می کنیم که «من» در مرکز آن «ما» قرار گرفته باشد؟
اولین تئاتر انسان های اولیه که به آن ساتیر می گویند، طنز و مضحکه اشراف و بزرگان است. ساتیر نویس ها با مضحکه اندام جنسی، توانایی هایی جنسی افراد مانند ارگاسم، زاد و ولد و لذت بردن و قیافه افراد، قدرت، طبقه و ثروت آنها را به تمسخر می گرفتند و به نوعی با سیستم سیاسی، اقتصادی و اخلاقی اطرافشان مبارزه می کردند. در دوره های بعدی نیز طنزپردازان بزرگ جهان به وسیله کلمات آغشته به شوخی، سعی در پالایش جهان و عاری کردن افراد از خصلت های بد و مبارزه با سیستم های احمقانه سیاسی، اخلاقی و اعتقادی داشتند. موضوعی که امروز وقتی که نگاه می کنم، می بینم که در درون ما نهادینه نشده است. البته ما شوخی را دوست داریم، اما شوخی های لوس و بی مزه ای را که به ما کاری نداشته باشند، حرفه و شخصیت و منش ما را نشانه نرفته باشند و به جهان بیرون مربوط باشند. هاله ای دور «من» ما قرار دارد که هر گونه شوخی با آن نوعی جرم و شاید هم گناه محسوب می شود.
یاد آن زنک کارمند بایگانی شیراز می افتم که از مهران مدیری شکایت کرده بود، او مقصر نیست، مقصر تک تک ما هستیم که به طنز به عنوان لودگی نگاه می کنیم؛ می خندیم به آن تنها زمانی که دامن ما را نگیرد و همین که گرفت، سگ می شویم، من سگ می شوم، تو و همه. در همه شئونات زندگی توی سرمان می زنند، تحقیرمان می کنند، بهمان می فهمانند که کوچک، ذلیل، جیره خوار و پر از گناه و معصیت هستیم اما اینها در ما جمع می شود، مثل فنر متراکم می شویم و در درون خودمان برای خودمان یک «من» مقدس می زاییم، مثل همه چیزهای مقدس اطرافمان که هیچ شوخيي، هيچ توهینی و هيچ هتك حرمتي نباید به آن ها بشود انگار که همه چیز روحی قدسی در خود دارد تا آنجا که به «ما» وابسته باشد.
توقع تحول و تغییر داریم بدون این که بدانیم و بپذیریم که روند این تغییر چگونه است، از کجا می گذرد و کجا باید شروع شود. پای اینترنت و فیس بوک می نشینیم و مثل داوران، مثل کسانی که خودشان را معیار و اصل قرار می دهند، مدام گله می کنیم از سگ جانی و وابستگی آدم ها به منصب هایشان اما هیچ وقت زمینه این تغییر و تحولات را در محیط کوچک ذهن خودمان فراهم نمی کنیم. امر قدسی تا اینجا، دقیقا تا درون پوست و گوشت و استخوان با ما یکی شده است و ما حالا دیگر، آن را جزئی از خودمان می دانیم و بی تفاوت به آن، قصد تحول داریم، عبور از جاده ای گل آلود بدون لکه شدن پاچه هایمان!
دوستان طبع طنز من را می شناسند، بهلول وار و گاهی تا سر حد توهین به خودم هم پیش می روم، حتی آن دوست بی گناهي هم كه ممكن است از من ناراحت شده باشد، می داند که من چگونه محیط اطرافم را با همین مسخره بازی ها به چالش می کشم، سیستمی که در آن کار می کنم، سیستمی که در آن زندگی می کنم و حتی اعتقادات خودم و دنیای اطرافم را. همه اینها خوب و خنده دار است تا زمانی که کاری با مخاطب نداشته باشد اما همین که ربطی پیدا شد، لب برچیدن و اتهام و افترا و «کوچک» خواندن طنزپرداز آغاز می شود. ساتیرها در دوره هایی که فرهنگ و بلوغ انسانی در جامعه اروپایی داشت قد می کشید، همیشه از محبوبان اجباری بودند اما در جامعه ما، طنزپردازان خوب هم حتی می توانند با ناراحت شدن یک زن کارمند بایگانی شیراز، متلاشی شوند، از بین بروند، تحقیر شوند و بی کار گردند.
برای همین است که رصد از پشت میکروسکوپ اینترنت بدون داشتن دستی در آتش، زیباترین و روشنفکرمابانه ترین کار موجود است، این طور می شود بدون دخالت در بازی برد و باخت، به قضاوت نشست و طرف برنده را به خود نسبت داد. این طور است که بدون ایجاد ظرفیت جدید در خود، می توان به تلاش های مذبوحانه دیگران نگاه کرد و به نتیجه اندیشید. من برایم فرقی نمی کند که ساتیری در عصر کهن باشم که قدرت و ثروت و اخلاقیات جامعه بحران زده آن دوره را به نیشخند بگیرم یا کارمندی ساده در میان هزاران کارمند گمنام و ناشناخته که به مطایبه و طنز به نقد فضای اطرافش می پردازد و لبخندی را بر لب چند همکار خود می نشاند. بله دوست من، من کوچکم، کوچکتر از آنی که حتی فکرش را بکنی، مثل یک دانه ماش در پنجه نمی آیم!
در جامعه اي كه حضور ما يك وضعيت تراژدي- كميك دارد، كساني كه با شوخي غريبه اند، ترجيح مي دهند در وضع فلاكتبار جامعه تغييري ايجاد نكند، اينها بيشتر طرفداران تراژدي هستند، كساني كه چشم شان براي گريه و دلشان براي ترحم آماده است، اما تا به حال به ابزار طنز به عنوان يكي از اصلي ترين روش هاي اصلاح در جامعه فكر نكرده اند زيرا مي ترسند كه روزي اين تيغ برنده دست خودشان را هم ببرد! در چنين وضعيتي من ترجيح مي دهم دلقك اين سيستم باشم، بخندم، بخندانم و وضعيت را به وضعيت بهتر تغيير دهم و كلاه از سر براي چاپلين بزرگ، جيم كري و امثال اين ها بردارم.
الغرض من وظیفه ام را در قبال طنز با تغییر روحیه خودم و آماده شدن برای تخریب شخصیت خویش آغاز کرده ام، اما کسانی که ماندند و در جا می زنند باید برای رهایی از این موضوع فکری بکنند و الا تیغ تیز طنز من هم که نباشد، زندگی فعلی ما به حد کافی خودش زهر دارد که به جان تک تک مان بریزد.