قفل

به زحمت خانه ای را خریده ای و اکنون صاحب آن هستی اما اجازه ورود به آن را به تو نمی دهند. سعی می کنی با زبان خوش به ان ها بفهمانی که صاحب خانه شما هستی نه آن ها و مشروع به شرعشان این خانه را صاحب شده ای و آن ها هیچ حقی برای ایجاد اختلال در رابطه تو و خانه ات ندارند. کمی که داد می زنی تازه متوجه می شوی که آن ها عضوی به نام گوش ندارند اما تا دلت بخواهد زبان دارند و عاشق اضافه کاری هستند. شب ها در راهروهای تنگ و تاریک اداره ها، در اتاق های نمور مراکز، در بایگانی های نمناک و آبدارخانه های چای پررنگ، بیدار می مانند تا اضافه کاری کرده باشند، دنبال کشف چه چیزی هستند در اتاق هایی که سقف شان جلوی رسیدن به آسمان را می گیرد؟

کلید خانه را توی قفل می اندازی، در باز نمی شود. متعجب به همسایه هایت نگاه می کنی. آن ها هم پشت در خانه شان هاج و واج ایستاده اند با کلیدی که در دستشان ماسیده است. تنها بعضی از همسایه ها در سایه دیوارها نشسته اند و دارند با لبخند صحنه را نظاره می کنند. اینها معتقدند که صاحب اول و آخر خانه اوست و بس برای همین حتی اگر در باز نشود، حتی اگر دیگر نتوانند آلبوم عروسی شان را توی خانه ورق بزنند باز هم ککشان نمی گزد.

در خارج از محیط داستان ما، سیستم های جدیدی برای خانه های بسیار مدرن اختراع شده. مثلا می شود توی کوچه رو به روی در خانه ایستاد و اهرمی را فشرد تا تو را توی هر اتاقی که دوست داری بیاندازد. مثلا می شود در آفریقا بود اما توی یک چشم بهم زدن سری به خانه ات در ژاپن بیاندازی، اما اینجا وضع فرق می کند تو حتی نمی توانی درباره دکوراسیون خانه ات تصمیم بگیری.

در اتاق های اداره هر ساعت اضافه کاری، کشف های تازه ای را برای مردم محیط داستان رقم می زند، یک روز آن ها می فهمند که افرادی در طراحی دکوراسیون خانه دست دارند. شرکت های مخوف زیر زمینی که علاوه بر تجارت اعضای بدن انسان، به کار ظریف طراحی مبل، شومینه، چراغ مطالعه و گبه هم مشغولند. شرکت هایی که به جای آفتابه، کون واش را اختراع کرده اند تا همه چیز محیط داستانی ما بهم بخورد. آن ها دریافته اند که هر لحظه زندگی در خانه برای افراد آن خانه خطرناک است بنابراین با جان فشانی وصف ناشدنی قفل در خانه ها را عوض کرده اند غافل از این که مردم در کوچه ها سرگردان می مانند.  

انسان مدرن کامو با همان دو ویژگی اش راهی به سوی خانه اش ندارد. بیرون در ایستاده بدون آن که بداند جرمش برای نرفتن به خانه چیست. بعد از ظهر محیط داستانی ما همچنان با تعجب همراه است. مردم کنار دیوار تکیه زده اند و دارند با هم حرف می زنند و گه گاه غیبت می کنند. آن ها تنها سقف امنی را که برای زندگی روزانه خود داشته اند به راحتی یک چشم بر هم زدن و با استفاده از تکنولوژی خارجی برای همیشه از دست داده اند. آن اتاق ها، آن باغچه که برای گل هایش کلی زحمت کشیده بودند را دیگر تا آخر عمر نخواهند دید و کسی دلیلی برای التیام بخشیدن به زخم خاطرات خانه این افراد را احساس نمی کند. کوچه کم کم دارد از حضور مردم پر می شود. آدم ها در کنار دیوار نشسته اند و حالا دیگر به دور از رودربایستی دارند درباره ماجرای دربسته خانه هایشان حرف می زنند. آن ها این جمله ها را یادداشت می کنند اما از معنی آن فعلا چیزی نمی دانند. مردم با همدیگر سخن می گویند. یکی از همسایه ها می آید و میوه هایی را که خریده بین همه پخش می کند. همسایه دیگری فیلمی را که در سینما دیده را برای ساکت کردن بچه ها تعریف می کند. پدری سفره پهن می کند و مادری سبزی پاک می کند. همه در کوچه هستند و همه کلید ها را به دیوار تکیه داده اند تا ببینند روی آن ها کی کم می شود و در خانه ها گشوده.  

درنگ در کلمات

این سنگ چند بار تا به حال تخریب شده

من‌ نمى‌گویم‌ توده‌ ملت‌ ما قاصراست‌ یا مقصر، ولی تاریخ‌ ما نشان‌ مى‌دهد که‌ این‌ توده‌ حافظه‌ى‌ تاریخی‌ ندارد. حافظه‌ى‌ دست‌جمعى‌ ندارد، هیچ‌گاه‌ از تجربیات‌ عینی اجتماعی‌اش‌ چيزى‌ نیاموخته‌ و هیچ‌گاه‌ از آن‌ بهره‌‌ای نگرفته‌ است‌ و درنتیجه‌ هر جا کارد به‌ استخوانش‌ رسیده‌، به‌ پهلو غلتیده‌، از ابتذالی‌ به‌ ابتذال‌ دیگر ـ و این‌ حرکت‌ عرضى‌ را حرکتى‌ درجهت‌ پیشرفت‌ انگاشته‌، خودش‌ را فریفته...

احمد شاملو

منبع فیلم مصاحبه محمود دولت آبادی با احمد شاملو

یادی از زیرزمین امیرکاستاریکا

زیرزمین

این روزها به شدت دارم موسیقی متن فیلم زیرزمین را گوش می کنم، شاید روزی دوبار هر تراکش را بشنوم شاید هم تا چهار بار. حتما فیلم را ببینید، عشق های چند وجهی در کنار نفرت محض در این فیلم معنای متفاوتی دارد. فیلم را به یاد پسر معلولی ببینید که در انتهای فیلم به دنبال میمونش و بعد کشورش می گردد!

زيرزمين (امير كاستاريكا/۱۹۹۵)

پی نوشت: یک عکس و خاطران نامعلوم

هیچ کس به درستی نمی داند که چرا عکس ها با آدم حرف می زنند. انجماد یک لحظه گذران هستند، هیچ لبی تکان نمی خورد، هیچ انگشتی اشاره نمی کند، هیچ چشمی پلک نمی زند اما عکس با آدم حرف می زند حتی اگر از درخت و پرنده و خیابان باشد. خاتمی در این تصویر می خندد، خاتمی در این عکس دست هایش را به نشانه پیروزی دوتا کرده. خاتمی هنوز هم رهبر اصلاحات است، اصلاحاتی که دانشگاه و دوران دانشجویی ام را فدایش کردم و حاصلی مادی برایم نداشت جز آن که... بماند. عکس ها خاطره لعنتی دارند که اشک آدم را در می آورد و این عکس مصداق همان روزها و این روزهاست. بماند که هنوز هم حرف های این سید ریش رنگی خواندنی و عمیق و آرام است اما نگاه کردن به این عکس در 16 آذر امسال تلخ و غم انگیز است.

یادی از فیلم خیالباف ها

خیالباف ها را وقتی برای بار اول دیدم احساس کردم که یک کارگردان معروف خواسته یک فیلم پر.نو بسازد و اینطوری از آب در آمده. دو هفته بعد به ذهنم رسید که هیچ کدام از تصویرهای فیلم از ذهنم بیرون نمی روند. فیلم را دوباره دیدم و نگاهم نسبت به آن کاملا تغییر کرد. هر چیزی در این فیلم انگار یک سمبل است و وقتی می فهمی که پشت هر اتفاق اتفاقی ماورایی قرار دارد که صحنه های پایانی فیلم با انقلاب عجیب و غریب فرانسه به پایان می رسد. اکنون خیالباف ها به یکی از فیلم های خوبی که در زندگی دیده ام بدل شده. روز گذشته نقد جالبی از این فیلم در وبلاگ فانوس خیال خواندم که دیدم آوردنش در این مقام بد نباشد.

نقد فيلم رويابين ها THE DREAMERS

يالکتيک روياهاي ساختارشکنانه!

خلاصه داستان فيلم: متئو نوجوان آمريکايي در آستانه آغاز وقايع قيام دانشجويي -کارگري مه 1968 در پاريس با دختري به نام ايزابل و برادر دوقلويش تئو آشنا مي شود، دوستي غريب آن ها با عشق بازي با ايزابل در غيبت والدين آن ها در آپارتمانشان وارد مرحله جديدي مي شود و سه نوجوان هنگامي که با فريادهاي تظاهرکنندگان کمونيست روبرو مي شوند شب هنگام از خانه خارج مي شوند تا به مقابله با پليس بپردازند. متئو با خشونت مخالف است اما ايزابل و تئو وي را در ميان جمعيت مي گذارند و خود با کوکتل مولتف به سوي پليس مي روند.

کارگردان: برناردو برتولوچي، فيلمنامه:گيلبرت آداير ، موسيقي:انتخابي از فيلم هاي پيروخله گدار ، جيمي هندريکس ،ددورز و... بازيگران: مايکل پيت، اواگرين، لوئيزگارل، آناچانکلر، روبين رنوسي، فيلمبرداري: فابيو چيناچتي ، تدوين : ژاکوپو کوادري ،محصول: 2004

در باره کارگردان: برناردو برتولوچي با بيست و دومين فيلمش بار ديگر پس از پنج سال درخشش تازه اي مي يابد، وي که در جواني شاعر و عضو حزب کمونيست ايتاليا بود، اولين کار سينمايي خود را با دستياري در فيلم پير پائولو پازوليني آغاز کرد.فيلم هاي او در جشنواره هايي چون ونيز ، برلين و کن با استقبال بسياري روبرو شده و جوايز فراواني به ويژه از منتقدان دريافت کرده است.برتولوچي در باره اين فيلم گفته است که مي خواسته تا با بازآفريني خاطره يک قيام، آرمانخواهي نسل جوان عليه سرمايه سالاري در سياتل ، عليه G-8 و در جنوا را گرامي بدارد.

◊ ◊ ◊

سه نوجوان فيلم در رويا بين ها مظهر تلاقي سه ابژه پست مدرن در فرا روايتي از رخدادهاي قيام گونه مه 1968 در پاريس هستند: سکس، سينما وسياست( انقلاب)!

تلفيق تصاوير مستند با بازسازيها و نيز اداي احترام به بزرگان موج نو و پيامبر سينما ژان لوک گدار براي مخاطب نوستالژي زده تداعي کننده اين مفهوم است که جادوي تصاوير هنوزبخشي از ناخودآگاه و حافظه تصويري اش را به خود اختصاص داده است.

رويا بين ها که گويي ادامه و يا اگر درست بگوئيم از نظر کرنولوژيکي مقدم برزيبايي ربوده شده(1998)است ، با همان کاراکترها براي بازبيني خاطرات در ويراني گذشته شبيه است ، اما اگر زيبايي ربوده شده بازنمايانگر همان انگيزش هاي ليبدويک در بستر پريشاني و سردرگمي و حسرت بود، رويا بين ها سرشار از حسرت آشوب و طغيان و ساختار شکني يک نسل در دهه شصت است.

مثلث متئو ،دو قلوها ايزابل و تئو در عين حالي که نمايانگر تعارضهاي مختلف زندگي روشنفکري در آستانه کمون پاريس در مه 68 هستند ، بازنمايانگر کارکترهاي متضاد ديالکتيک روايت پست مدرن نيز هستند. متئو خرده بورژواي مرفه آمريکايي متزلزل و محافظه کار با تکانه هاي دروني ليبيدو يک و طغيان در آخرين گام تصميم به مقاومت مي گيرد. ايزابل بازنمايانگر آشوب تکانه هاي ساختار شکنانه است که مي تواند براي مدتي حداقل با تکيه بر قدرت جنسي خود بر متئو تاثير بگذارد. تئو اما شايد سنتز آن دو است، درون گرا و خنثي بين دو دنياي زنانگي و مردانگي ، دنياي انقلاب و سکس و دنياي پيشروي و عقب نشيني . در اين ميان، متئو در بخشي از روياهاي ايزابل و تئو سهيم مي شود اما در برابر ايده هاي هنجارشکنانه مقاومت مي کند ، هرچند که به تئو و ايزابل گوشزد مي کند که در حصارهاي اتوپيا گرفتار شده و از در گرفتن يک انقلاب واقعي در خيابانها غافل مانده اند اما خود در ميانه راه بازمي ماند. ايزابل به جاي خودويرانگري به مقابله با هجوم پليس کشيده مي شود و تئو سرانجام تصميم به حمله به جاي عقب نشيني مي گيرد.بازي خيره کننده لوئيز گارل در نقش تئو به خوبي مي تواند پيچيدگي ها و تعارض هاي شخصيت وي را نمايان سازد و از وي پرسوناژي به ياد ماندني بسازد که شايد شبيه گدار باشد.بيهوده نيست که برتولوچي جا به جا در فيلمش به گدار اشاره مي کند و با بازنمايي صحنه رکورد گرفتن دويدن در موزه لور در فيلم دسته خودشان ( Bande à part) به وي و آرمانخواهي ساختارشکنانه نسل خودش اداي دين مي کند. از ميان رفتن باکره گي براي برتولوچي با مقايسه دو فيلم رويابين ها وزيبايي ربوده شده مترادف بلوغ و کسب هويت مستقل و بازيابي "خود" است. در اين جا نيز سه نوجوان براي درک خود و بازشناسي هويت اجتماعي و فردي خود دائم به ارزيابي و گفتمان و بازي ميان خود مشغولند. اگر در زيبايي ربوده شده از ميان رفتن باکره گي با آشفتگي و بحران بلوغ همراه بود در اين جا از ميان رفتن باکره گي با معصوميتي رومانتيک همراه است که به شورشي دروني مي انجامد که سرانجام نمودي بروني مي يابد و به شورش عليه قدرت ( و پليس ) منتهي مي شود.

 

از اين قرار اتوپياي پاريس مه 1968 بار ديگر فرا روي ما قرار مي گيرد تا روايت تاريخمند مدرنيسم را از واقعيت با سر آغاز قرار دادن سينماتک پاريس به مرکزخيزش رويابين ها ، به نقد بکشد و رمانتيسيسم انقلابي دهه شصتي را در برابر چالش هاي نسل مخالف خوان جديد قرار دهد. در پايان اما برتولوچي با توقف در برابر فضاي خالي پس از حمله متقابل پليس گويي به ما ياد آوري مي کند که دوران معاصر دوراني ست که رويا هاي ما در تهاجم همه جانبه و عقب نشيني ها پس از مه 68 شکل گرفته است.

از همين روست که برتولوچي به خوبي به يکي از بنيان هاي نظري معاصر پست مدرنيسم به تعبير فرانسواليوتاراشاره مي کند و آن نوستالژي انقلاب است چيزي که فردريک جيمسن آن را افسون زدگي معاصر مي خواند و در تاويل درخشان ليوتار از قدرت در پست مدرنيسم براي کودکان(1998 Post modenism pour les enfants) آن را سرپيچي از هنجارهاي اديپال قدرت در توصيف مدرن آن تعبيرمي کند. با تعبير پست مدرن از فيلم مي توان به مولفه هاي لاکاني رويا بين ها نيز اشاره کرد: آينه ، سينما ، ليبيدو ،رويا ، هويت ، بلوغ و سرانجام" خود باز يافته" در خيابان در عرصه يک انقلاب!

به اين معنا بازشناسي مفاهيم در رويابين ها ما رابه سرچشمه هاي رويايي اديپال مي کشاند رويايي براي شورش از طريق شهود اسکوپوفيليايي که هرچند در تعارض با واقعيت عيني ( سرکوب خشن سرمايه داري / مدرنيسم ) قرار مي گيرد اما نقشي کاتارسيس گونه نيز مي يابد . شايد از همين روست که برتولوچي به مد چپ گرايي دهه شصتي بدون درک واقعي ايده هاي انقلابي در پراتيک اشاره مي کند .

اگر چه بخش اعظم فيلم در صحنه هاي بسته و شب مي گذرد و ياد آور فضاهاي بسته در آپارتمان در آخرين تانگو در پاريس است اما همين امر تقابل اين فضا را با فضاي تظاهرات خياباني و به ويژه در صحنه پاياني که تظاهر کنندگان با پرچم سرخ ديگران را دعوت به حضور در خيابان مي کنند (Dans la rue!) تشديد مي کند که مي تواند نمادي از تقابل درون و برون تئوري و پراتيک و ايستايي وکنش باشد.

شايد بتوان گفت پس از فيلم هاي دهه 80 برتولوچي در پيوند ايده هاي لاکاني و مارکوزه اي سنتز روانکاوي و مارکسيسم ، اين فيلم شايد صريح ترين و شخصي ترين و در عين حال سينمايي ترين ( و به ويژه به واسطه بازنمايي سينما/ آينه / اسکوپوفيليا) فيلم سالهاي اخير برتولوچي است.

رويابين ها برخي از شعارهاي هزل آميز اما عميق دانشجويان در قيام مه 68 را بار ديگر به خاطر ما مي آورد:

''It's forbidden to forbid!'' و

''Be Realistic, Ask for the Impossible

 

خاطرات وودی آلن از فيلم ويکی کريستينا بارسلونا

اين فقط بخشی از خاطراتی است که وودی آلن به شکلی طنز در طول مدت فيلم برداری آخرين فيلمش يعنی ‏‏«ويکی کريستينا بارسلونا» نوشته است. خاطرات لحنشان طنز است و به نظر بيشتر شبيه اغراق های اين مرد ‏خوش ذوق است. وودی آلن، وودی آلن است و خواندن نوشته هایش جذاب. ظرافت خاصی در ديدش ‏وجود دارد.‏

فيلم را نديده بودم، امشب آن را ديدم، بی مورد نديدم اين مطلب را که مدتها پيش خواندم (تقريباً تابستان ‏امسال) ترجمه کنم. منبع اصلی در آخر مطلب آمده است.‏

دوم ژانويه

پيشنهادی برای ساختن فيلم در بارسلونا دريافت کردم. بايد مواظب باشم. اسپانيا آفتابی ست و صورتم کَک ‏مک دارد. پولش هم زياد خوب نيست، اما کارگزارم بهم قول داد می توانم ده درصد از يک درصد فيلم را ‏بعد از موفقيت و فروش بالای چهارصد ميليون دلار بردارم.‏ فکر خاصی دربارة بارسلونا نداشتم تا اينکه داستان دو يهودی اهل هکانسک رو شنيدم، آنها يک شرکت سفارش ‏کالای موميايی شده راه انداخته بودند، بسته هايی که می توانستند با هم جايشان عوض شوند.‏

پنجم مارس

با خاوير باردم و پنه لوپه کروز ملاقات کردم. او از آنچه فکر می کردم دلرباتر و شهوت برانگيزتر است. در ‏طول مصاحبه نمی توانستم جلوی تحرکات داخل شلوارم را بگيريم. باردم يکی از آن نوابغ از تخم در نيامده ‏است که فقط مانده کمی کمک از طرف من بهش برسد.‏

دوم آوريل

نقش را به اسکارلت جوهانسون پيشنهاد دادم. گفت قبل از اينکه خودش آن را قبول کند، بايد مورد تاييد ‏کارگزارش قرار بگيرد، بعدش مادرش بايد آن را تاييد کند، چون خيلی بهش نزديک است. پشت بندش بايد ‏کارگزار مادرش هم آن را قبول کند. ميانة مذاکرات بوديم که کارگزارهايش را عوض کرد ــ بعد مادرهايش را ‏عوض کرد. او آدم با استعدادی است اما می تواند دردسر برايت بتراشد.‏

اول ژوئن

رسيدم بارسلونا. با پرواز درجه يک آمدم. قرار است هتل سال ديگر اگر آب شرب راه انداختند نيم ستاره ‏بگيرد.‏

پنجم ژوئن

فيلمبرداری متزلزل شروع شد. رِبکا هال، با اينکه جوان است و اولين نقش اصلی اش را به عهده دارد، کمی ‏از آن که فکرش را می کردم آتشی تر است و مرا از حضور در صحنه منع کرد. برايش توضيح دادم کارگردان ‏بايد حاضر باشد تا بتواند فيلم را کارگردانی کند. با اينکه سعی کردم اما نتوانستم راضی اش کنم و مجبور ‏شدم خودم را به لباس پيکهای نهار در بياورم تا بتوانم قايمکی به پشت صحنه برسم.‏

پانزدهم ژوئن

کارها بالاخره دارد خوب پيش می رود. يک صحنة عشقبازی پر حرارت بين اسکارلت و خاوير گرفتيم. اگر ‏چند سال پيش بود، خودم نقش خاوير را بازی می کردم. زمانی که اين موضوع را به اسکارت يادآور شدم ‏گفت "آه ـ هان"، بيان رمزآلودی داشت. اسکارلت دير سر صحنه آمد. عوض اينکه بهش سخت بگيرم، يک ‏سخنرانی براش ترتيب دادم، توضيح دادم دير کردن بازيگرانم را تحمل نمی کنم. او با احترام به حرفهايم ‏گوش داد، هر چند زمانی که داشتم صحبت می کردم، متوجه شدم صدای آيپادش را زياد کرده است.‏

بيستم ژوئن

بارسلونا شهر حيرت انگيزی است. مردم در خيابان، می آيند کارمان را تماشا کنند. بسيار بجا فکر کردند که ‏من وقت دادن امضا بهشان را ندارم، به خاطر همين هم فقط از بازيگرها امضا خواستند. بعداً چندين عکس ‏هشت در ده از خودم که دارم با اسپيرو اگنيو دست می دهم بهشان دادم و خواستم برايشان امضا کنم، اما ‏ديگر خبری از جماعت نبود.‏

بيست و ششم ژوئن

فيلمبرداری در لا ساگرادا فاميلا، شاهکار معماری گادی. حدس می زدم که با معمار بزرگ اسپانيايی شباهت ‏های زيادی داشته باشم. هر دويمان قواعد را نفی می کنيم، او با طراحی های حيرت آورش و من با پوشيدن ‏پيشبند بچگانه خرچنگی در زير دوش.‏

سی ژوئن

مواد خام گرفته شده خوب به نظر می رسند، در حالی که خاوير ايدة حملة گستردة فضايی ها را داد، صحنه ‏ای که با هزارتا سياه لکشر و لباسهای ويژة و بشقاب پرنده پر می شد، ايدة زياد خوبی نبود، اين صحنه را ‏فيلمبرداری می کنم تا خوشحالش کرده باشم و در تدوين حذفش می کنم.‏

سوم جولای

اسکارلت با يکی از همان سئوالهای معمول بازيگران به سراغم آمد «انگيزه ام چيست؟» سريع جواب دادم ‏‏«دستمزدت.» گفت قبول است، اما برای ادامه نیاز به انگيزة بيشتری دارد. تقريباً سه برابر. وگرنه تهديد کرد که ‏می رود. دستش را خواندم و من اول رفتم. بعد او رفت. حالا آنقدر از هم دور شده بوديم که بايد برای ‏شنيدن صدای هم داد می زديم. بعدش تهديد کرد لی لی می کند. منم لی لی کردم و خيلی سريع به يک بن ‏بست رسيدم. آنجا به يک عده دوست برخوردم، همگی مست کرديم و ديگر معلوم است که حسابش هم با ‏من بود.‏

پانزدهم جولای

باز هم بايد به خاوير برای بازی در صحنة معاشقه کمک کنم. سکانس اين بود که بايد پنه لوپه کروز را در ‏آغوش می گرفت، لباسهايش را پاره می کرد و در اتاق خواب ترتيبش را می داد. جايزة اسکار برده، اما هنوز ‏بايد بهش نشان داد چطور با حرارت بود. پنه لوپه را بغل کردم و در يک چشم بهم زدن لباسهايش را پاره ‏کردم. شانس آورديم لباسهای آن صحنه را نپوشيده بود، تنش لباسهای گران قيمتش بود که ديگر خرابشان ‏کرده بودم. وحشيانه پرتش کردم کنار شومينه و پريدم رويش. هرزه، قبل از اينکه رويش فرود بيايم خودش ‏را کنار کشيد و من هم با دندانهاي جلويم روی کاشی های کف فرود آمدم. روز کاری خوبی بود و فکر می ‏کنم بتوانم برای آگوست باز غذای حسابی بخورم.‏

سی جولای

مواد خام عالی به نظر می رسند. احتمالاً هنوز نقشه کشی برای اسکار زود باشد. خُب شايد نوشتن چند ‏يادداشت کوتاه برای زمان دريافت جايزه بتواند بعداً وقتم را پر نکند.‏

سوم آگوست

حدس می زنم طبيعی باشد. به عنوان يک کارگردان گاهی معلم هستم، گاهی روانپزشک، گاهی شمايلی از ‏پدر، گاهی گور (معلم مذهبی هندی). پس آيا بايد جای شگفتی باشد که بعد از اين هفته ها، اسکارلت و پنه ‏لوپه هر دوتايی دلبستگيون بهم بيشتر شده است؟ دل نازک زنها. متوجه شدم طفلک خاوير به بازيگرهايی ‏که با چشمانشان مرا به رختخواب برده اند، رشک آميز نگاه می کند، ولی برای پسرک توضيح دادم که بايد ‏انتظار اشتياق لجام گسيختة زنانه برای يک سينما گر معروف را داشته باشد، مخصوصاً اگر کسی باشد که صورتش بی حالت باشد. در همان بين وقتی هر روز صبح حمام می گرفتم و به خودم عطر می زدم، بين پنه ‏لوپه و اسکارلت دعوايی حسابی در می گرفت. هيچ وقت دوست ندارم کار را با لذت قاطی کنم، ولی شايد ‏بتوانم شهوت هر کدامشان را کمی پايين بکشم تا بشود فيلم را تمام کرد. احتمالاً چهارشنبه ها و جمعه ها ‏برای پنه لوپه باشم، به اسکارلت هم سه شنبه ها و پنج شنبه ها حال بدهم. مثل پارک کردن در روزهای ‏زوج و فرد است. دوشنبه برای ربکايی وقت دارم که درست قبل از اينکه اسمم را روی رانش خالکوبی کند ‏جلويش را گرفتم. بعد از فيلمبرداری هم با خانمهای بازيگر مشروبی می زنم و يک سری قوانين اساسی می ‏گذارم. شايد همان سيستم جيرة کوپونی سابق بر اين، به کارمان بيايد. ‏

دهم آگوست

امروز خاوير را سر يک صحنة احساسی کارگردانی کردم. مجبور شدم لحن ديالگوها را هم بهش بگويم. تا ‏وقتیکه ادای مرا در می آورد خوب بود. زمانی که سعی می کرد از خودش بازی در بياورد خراب می کرد. ‏بعدش اشک ريخت و نمی دانست از حالا که ديگر قرار نيست کارگردانش باشم بايد چه کار کند. مودبانه ‏ولی محکم برايش توضيح دادم می تواند بدون من هم بهترين خودش را ارائه دهد و فقط سعی کند نکاتی ‏که بهش گفتم را به خاطر بسپارد. می دانم خوشحال شد، چون زمانی که کابينش را ترک می کردم، او و ‏دوستانش از خنده روده بر شدند.‏

بيستم آگوست

با پنه لوپه و اسکارلت در آن واحد معاشقه کردم، بايد جفتشان را خوشحال نگاه می داشتم. همين کار، يک ‏فکر عالی برای نقطه اوج فيلم به سرم انداخت. ربکا مدام به در می زد، آخر اجازه دادم بيايد تو، ولی تخت ‏های اسپانيای آنقدر کوچک اند که چهار نفر رويش جا نمی شود و زمانی که او آمد، مدام به زمين می خوردم ‏و بر می گشتم. ‏

بيست و پنجم آگوست

پايان فيلمبرداری. مهمانی آخرين روز مثل هميشه يکم ناراحت کننده بود. آرام با اسکارلت رقصيدم. انگشت ‏پايش را شکستم. تقسير من نبود. زمانی که مرا به عقب برد، پايم رفت رويش.‏

پنه لوپه و خاوير مشتاق کار دوباره با من هستند. گفتند اگر فيلمنامة ديگری نوشتم سعی کنم آنها را پيدا کنم. ‏مشروب خداحافظی را با ربکا زدم. لحظه ای بود پر از احساسات. همة عوامل پولهايشان را رو هم گذاشته بودند و ‏برايم يک خودنويس خريدند. تصميم گرفته ام اسم فيلم را بگذارم «ويکی کريستينا بارسلونا». مسئولان ‏استوديو تمام فيلمهای خام را ديده اند. ظاهراً نما به نما عاشقش شده اند و صحبت از اين است که در يک جذام خانه اکرانش کنيم. موفق بودن، تنهايی هم به همراه می آورد. ‏

مترجم: آراز بارقاسیان

منبع: نيويورک تايمز

۲۲ دی ۱۳۸۷

دنیای پر موی ستارگان و دنیای بی موی این حقیر

مهران غفوریان

بازیگری این فرصت را به انسان می دهد که نقش های متفاوت را، حالات متفاوت را و چهره های گوناگون خودش را به مردم عرضه کند. اگر نگاه جهان اطراف ما به ما بازتاب آن چیزی است که ما از خودمان نشان می دهیم، بازیگران بهترین و خوشبخت ترین انسان هاهستند. امروز که تهران امروز را ورق می زدم، عکسی از مهران غفوریان دیدم که یک راست مرا برد پیش  رودگولیت بازکن اسبق تیم هلند- مرد آرزوهای خودم. با خودم گفتم ببین که حتی در اندازه مو هم این بازیگران مختار و آزادند. ببین که حتی می توانند با ارائه چهره جدیدی از خود نگاه متفاوتی از جهان دریافت کنند. بدم نیامد که عکس مهران را در کنار رودگولیت در اینجا ثبت کنم تا شاید روزی موهای من هم به این راحتی قابل تغییر بود.

رود گولیت

 

خانه بهزاد/ یک گزارش خوب از معماری نویسی محله ای

همیشه دوست داشتم یک روز مطلبی با این ادبیات برای خانه بهزاد بنویسم، همسایه ای صبور و آجری که همیشه خانه عاقبت من و زهره در رویاهایمان بوده است. اما به نظر می رسد که نسرین ظهیری این زحمت را پیشتر و بیشتر از من کشیده، دمش گرم و قلمش حق!

سهم استاد بهزاد يك كاشي روي ديوار

گزارشي از حال و هواي خانه استاد حسين بهزاد كه به ميراث فرهنگي واگذار شد

نسرين ظهيري / تهران امروز: مي‌گردم دنبال رد سايه‌اي از خودمان، توي آفتابي كه نشسته روي بام ساختمان‌هاي خيابان انقلاب پريده و بينوا، بوق، دود، داد و بيداد مسافركش‌ها، BRT قرمز، اعتراض ميوه‌فروش به زني كه توي سبزي‌هاي صبح شنبه‌اي افتاده است، صداي سايش كاغذ روزنامه شاگرد نمايشگاه خودرو روي شيشه‌هايي كه از قدش بزرگ‌ترند. دنبال خانه استاد بهزاد مي‌گرديم. مي‌پرسند كدام بهزاد؟ تعجب ندارد، بهزاد نقاش و مينياتوريست معروف. كسي نمي‌داند. نه كه رد خانه‌اش را نداند كسي خودش را هم نمي‌شناسد. چطور مي‌توانم استاد بهزاد را در جمله‌اي كوتاه و مقطع براي عابراني كه عجله دارند، تعريف كنم. آهان تلويزيون يك مثال از تلويزيوني كه مردم ديدنش را به هر چيزي ترجيح مي‌دهند. كدام برنامه تلويزيون را نشاني بدهم كه عكسي از نقاشي مينياتور استاد را در زاويه ديد قرار داده باشد، سعي كردن بيهوده است. بالاخره مي‌رسيم به نگهباني خانه.

سوال‌هاي ما براي نگهبان خانه استاد حسين بهزاد چندان خوشايند نيست نه اينكه خوشايند نباشد، هست اما پاسخي در مقابل آنها ندارد. كوچه‌هاي خيابان انقلاب را گز مي‌كنيم. كوچه به كوچه، سوپري‌ها لابد آدم‌هاي محل را بهتر مي‌شناسند و معاملات ملكي‌ها خانه‌ها را. سوال ساده است دنبال خانه استاد حسين بهزاد مي‌گرديم كه نشاني‌اش را حوالي همين خيابان انقلاب بعد از ميدان در كوچه پس‌كوچه‌هاي خيابان اوستا داده‌اند. مثل هميشه، مثل هرجا مثل هر گزارش، هم‌كوچه‌اي‌ها رد خانه آشناي محله‌شان را گم كرده‌اند: «اينقدر ساختمان قديمي اين اطراف هست كه نگو، بگرديد پيدا مي‌كنيد.» معاملات ملكي سر خيابان كلهر بالاخره نشاني خانه را مي‌داند: «خانه استاد بهزاد الان مركز آموزش هنرهاي سنتي شد، خانم من توي همين مركز ثبت‌نام كرده.» نشاني مي‌شود خيابان نوفلاح، نبش كلهر.

از همان دور هم مي‌‌توان زيبايي ساختمان را ديد كه از خير ايوان‌هاي رو به خيابانش گذشته. البته شايد اين ايوان‌ها روزگاري نه‌چندان دور رو به باغ‌هاي اطراف ميدان انقلاب باز مي‌شده، همان جاها كه به امجديه معروف بوده. ساختمان برخلاف خانه‌هايي كه توي صفحه مشاهير ردشان را گرفته‌ايم، پابرجاست. بندكشي‌هاي ميان آجرهايش تازه است و در آهني‌اش از همان‌هاست كه همسايه چند قدم آن‌طرف‌تر هم به دروازه خانه‌اش نصب كرده، ساختمان تازه است، ساختمان قديمي ظاهرا بازسازي شده و در اختيار مركز هنرهاي سنتي قرار گرفته و حالا صداي استادها در راهروهاي بازسازي شده مي‌پيچد. نگهبان براي سوال‌هاي ما پاسخ‌هاي قانع‌كننده‌اي ندارد. مي‌گويد كه اين ساختمان را استاد بهزاد به شرط آنكه كلاس آموزش‌هاي هنري در آن برگزار شود در اختيار ميراث فرهنگي قرار داده و ميراث هم دانشكده‌اي علمي كاربردي در آن راه انداخته است.

تصويري از استاد حسين بهزاد همراه با بيوگرافي روي ديوار ورودي نصب شده. در تصوير استاد در جايي كه به‌قول نگهبان همان ورودي ساختمان كنوني است روي زمين چمباتمه زده، درهاي قديمي پشت‌سرش پيداست. درهاي زيباي قديمي هيچ ربطي به درهايي كه الان در ساختمان به‌كار برده شده، ندارد.

سوال‌هاي متعدد ما بي‌جواب روي هوا مي‌ماند: «آيا سازمان ميراث فرهنگي اجازه بازسازي اين ساختمان را داشته است؟» «آيا مرمت اين بنا نمي‌توانست به‌گونه‌اي انجام شود كه حال‌و‌هواي قديمي‌اش را حفظ كند و خاطره گذشته‌ها از روي در و ديوارش زدوده نشود؟»

«آيا تابلوهايي در اطراف خيابان نمي‌توانست وجود داشته باشد و در كنار بيوگرافي استاد، تاريخچه‌اي از ساختمان را كه در گوشه اين خيابان چمباتمه زده يادآوري كند.»ميراث فرهنگي مي‌گويد كه ساختمان خانه استاد حسين بهزاد، نگارگر و مينياتوريست معروف طبق توافق صورت گرفته ميان وكيل خانواده‌اش با سازمان ميراث فرهنگي در سال 71 در اختيار سازمان ميراث فرهنگي گذاشته شده است. ظاهرا بازسازي و مرمت ساختمان پنج، شش سالي به‌طول انجاميد و پس از آن به مركزي براي آموزش هنرهاي سنتي نظير نگارگري، منبت‌كاري، معرق و... تبديل شد كه استادان منتخب سازمان ميراث فرهنگي عهده‌دار آموزش اين هنرها براي علاقه‌مندان هستند. حضور در اين كلاس‌ها آزاد است و هنرجويان پس از موفقيت در گذراندن اين دوره‌ها گواهينامه آن رشته را از سوي سازمان ميراث فرهنگي دريافت مي‌كنند.

براي توضيح بيشتر سراغ برادرزاده استاد حسين بهزاد نعيم عنقا را مي‌گيريم كه ظاهرا در ايران حضور ندارند. اين ساختمان محل تولد استاد بهزاد نيست. او در ارديبهشت سال1273 در محله روبنده‌دوزها نزديك بازار اصلي به‌دنيا آمده و بعدها با خانواده‌اش در اين خانه سكنا گزيده است. خانه‌اي كه حالا هر روز از پله‌هاي بازسازي شده‌اش دوستداران نقاشي بالا و پايين مي‌روند تا هنر بياموزند. اجازه ورود به طبقات بالاتر داده نشد. روي ديوارهاي ساختمان جز كاشي‌اي كه اسم استاد روي آن نوشته شده و عكسي از او در كنار راه‌پله‌ها نشانه‌اي از قدمت حضور ندارد اما هرچه باشد ساختمان هنوز پابرجاست با ديوارهايي كه حتي از دور هم به تو نشان خانه بزرگي را مي‌دهند گرچه پاسخ قابل قبولي از سوي مسئولان به سوال‌هاي پرشمار ما داده نشد.