نوروز برای من بیش از هر چیز به شهرستان ربط دارد. همین که در آخرین نفس های سال به زادگاه خودم می رسم و در آستانه آن کلاه از سر بر می دارم و خاکش را می بوسم. شبیه قربت زده ای که سال ها درد دوری از وطن را با خود کشانده تا در درگاه سال نو به موطنش باز گردد.

نوروز من به قبرستان ساکت و سرد محل تولدم مرتبط می شود؛ آنجا که عزیزان و از دست رفته هایم منتظر ما هستند تا وعده سالیانه را اجابت کنیم و به دیدارشان برویم. ما ساعتی پس از تحویل سال نو با گل و شیرینی، شمع و سبزه به سراغشان می رویم و در قبرستان دلگیر برایشان دعای آمرزش می کنیم. بالای قبرشان می نشینیم، سنگ را می شوییم، گل و سبزه می گذاریم و از خاطرات خوب آنها حرف می زنیم و می گرییم. من در آستانه سال نو، برای رفتگانم کلاه از سر بر می دارم.

نوروز من پای سفره هفت سین پدر و مادرم آغاز می شود. جایی که دیگر نه بزرگ هستم و نه بار مسئولیت زندگی روی دوشم سنگینی می کند. به جای عیدی دادن، منتظر گرفتن اسکناس های لای قرآن هستم و مدام به چرخش ماهی در تنگ آب نگاه می کنم تا ببینم آیا آن اتفاق عجیب خواهد افتاد یا نه. در میان صدای سرنازنان خراسانی، سال ما تحویل می شود و من برای پدر و مادرم و آن خانه قدیمی کلاه از سر بر می دارم.

نوروز برای لحظه ای من را از خاطره های سال کهنه لبریز می کند؛ خاطره های تلخ وشیرینی که رفتنشان را به جشن نشسته ایم. با یاد آدم های خوبی که دیگر در میان مان نیستند و کودکانی که به تازگی پا به عرصه این کره خاکی گذاشته اند و اکنون هاج و واج به حضور پدران و مادرانشان در پای سفره هفت سین خیره شده اند. باید به احترام آن خاطره ها که رفته اند و ثانیه هایی که در راه است کلاه از سر بردارم.

اما سال نو برایم پر از آرزوی خوش می شود وقتی که نقاره زن های امام رضا با صدای توپ شروع به نواختن می کنند و من را برای مدتی از تلخی های ایام دور می کنند. این جاست که دلم پر از آرزو می شود و می خوام از کتاب مقدس، واژه های خوبی چون امید، آزادی و نشاط را برای خودم و اعضای خانواده ام که در کنارم نشسته اند بخواهم. به احترام این واژه ها که مقدس اند کلاه از سر بر می دارم. به احترام نوروز که حول حالناست.