تختی برای سلیمان محمدی

امسال سال هر کسی که نبود، سال سلیمان محمدی که بود. درست است که اعتماد و فرهیختگان، چرخ حقوق دادنش می لنگد، درست است که حال و روز خبرنگاران زار و نزار است در این روزگار اما گاه عقرب زلف کج دوران با قمر عجین می شود و کار روی غلطک می افتد. سلیمان هفته پیش جایزه برگزیده جشنواره ترافیک و رسانه را برد و دیشب جایزه برگزیده جشنواره رسانه های بهزیستی را. کلیپی که برای سلیمان ساخته بودند را هیچ گاه از یاد نمی برم. در چشمانش نوعی اعتماد بود که از زمان های خیلی دور دیگر در من نیست. شاید سلیمان در پشتش و در فضای اطرافش با آدم های روراستی سرو کار دارد که این اعتماد این چنین در چشمانش می درخشید یا شاید هم من خیلی وقت است در دنیای دروغ و ریا و تزویر و غلو زندگی می کنم. کسی نمی داند، مهم این است که این همکار هیچ وقت ندیده ام، این مطبوعاتی مدتی است دارد اجر کارهایش را می برد!

سلیمان در هنگام دریافت جایزه بهزیستی

 

خاطره هایی از قیصر، کیمیایی و شریعتی

عباس شباویز، تهیه‌کننده فیلم «قیصر» تعریف می‌کند: «اواخر سال 46 یا اوایل سال 47 بود که یک شب در رستورانی انتهای خیابان سلطنت‌آباد (پاسداران امروز) شام می‌خوردم که بهروز وثوقی، آقای کیمیایی را به من معرفی کرد. آن شب که او را دیدم درباره سناریوی قیصر صحبت کرد.گویا قبل از آن چند تهیه‌کننده دیگر از جمله میثاقیه و اخوان‌ها آن را خوانده و رد کرده بودند. اما من در همان برخورد اول، مسعود کیمیایی را جوان بسیار خوب و مودبی دیدم و برای فردا دعوتش کردم به استودیو آریانا فیلم، فردا آمد و قصه‌اش را که در یک کتابچه خطی نوشته بود، برایم خواند. خوشم آمد، دیدم قصه اصیل است، حرف دارد، مسائل سنتی نیز در آن وجود دارد؛ منتها کمی می‌بایست رویش کار می‌شد... در سناریوی اولی که مسعود نوشته بود شخصیت فرمان زنده نبود و قصه از قطاری که قیصر با آن می‌آمد شروع می‌شد. من پیشنهاد دادم که فرمان را زنده‌اش کنیم و ده دقیقه اول بدون حضور بهروز باشد.»

عباس شباویز می‌گوید که فیلم «قیصر» هنگام درخواست پروانه نمایش به مدت 7-6 ماه توقیف شد ....

و بعد با دوندگی‌های زیاد توانستند اجازه نمایش فیلم را بگیرند. در مورد این‌که فیلم توسط اداره نمایش‌ها سانسور شد، شباویز در مصاحبه‌ای توضیح می‌‌دهد: «نه سانسور نشد فقط در مورد صحنه پایانی فیلم گفتند که پلیس باید قیصر را دستگیر کند که کیمیایی با کلوزآپی که توی قطار به عنوان آخرین پلان ازصورت بهروز گرفت (که پلیس در همین لحظه او را می‌بیند و قیصر لبخندی از سر رضایت و آرامش می‌زند) فیلم را با شکل خوبی پایان داد...» فیلم «قیصر» ابتدا در دو اکران خصوصی نمایش داده می‌شود. یکی از آن‌ها در سالن کوچک بالای استودیو مولن‌روژ بود و به گفته عباس شباویز حتی دکتر شریعتی را هم برای تماشای فیلم می‌آورند. شباویز می‌گوید: «در شب نمایش خصوصی سینما مولن‌روژ (سروش فعلی) مرحوم دکتر شریعتی را آوردیم. در تاریکی وارد سالن شدو در تاریکی رفت. در حقیقت بدون این‌که کیمیایی بداند، سناریوی قیصر را نیز داده بودم او بخواند. همان موقع نظرش این بود که اگر این فیلم درست ساخته شود تنها فیلمی است که به سیستم «نه» گفته است. بعد از تماشای فیلم هم خیلی خوشش آمد.» فیلم «قیصر» از صبح چهارشنبه 10 دی ماه 1348 در سینماهای مولن‌روژ، دیانا (سپیده فعلی)، مهتاب (شهر قشنگ فعلی)، رکس، لیدو، شهوند، نپتون، همای، اسکار، اورانوس، پاسارگاد، شرق و به عنوان برنامه افتتاحیه سینما رنگین‌کمان در خیابان شهرستانی میدان امام حسین به نمایش درآمد. 3 هفته نمایش در این 13 سینما مبلغ 000/800/1 تومان برای فیلم فروش به ارمغان آورد. «قیصر» در سال 1349 نیز بعد از دریافت جوایز سپاس از صبح چهارشنبه 17 تیر ماه مجددا در سینماهای مولن‌روژ، دیانا، مهتاب، رکس، شهوند، لیدو، نپتون، رنگین‌کمان، ژاله، همای، اسکار، پاسارگاد، اورانوس، شرق و چرخ فلک به مدت 3 هفته اکران شده و نزدیک به 2‌میلیون تومان فروش کرد. «قیصر» با یک حساب تقریبی در اکران اول و دوم تهران 000/600/3 تومان فروخت که با در نظر گرفتن میانگین قیمت بلیت 3‌تومان در آن تاریخ، تعداد یک‌میلیون و دویست هزار نفر در تهران از فیلم دیدن کردند. جمعیت تهران در آن تاریخ بالای 3‌میلیون نفر بوده است و با توجه به این میزان جمعیت در طول یک سال 40‌درصد جمعیت تهران فیلم را دیده‌اند. «قیصر» اکران‌های مجدد بسیار داشته است، به روایت عباس شباویز قیصر از تاریخ اولین نمایش یعنی 10 دیماه 48 تا تعطیلی سینماها در آبان 57 مجموعه 200 میلیون تومان فروخته است .که با احتساب میانگین قیمت بلیط در طول 9 سال نمایش خود بیش از 65 میلیون نفر فیلم قیصر را روی پرده سینما دیدیند که هنوز هم رقمی بی سابقه و دست نیافتنی است .

منبع : وبلاگ پرشین گلف

رابطه هنر، هنرمند و مسائل جن.سی

امروز روی خروجی رسانه ها خبری آمده بود از جنجال آفرینی اقتباس ینمایی از رمان مارکز. خاطره دلبرکان غمکین من که اتفاقا در ایران هم چاپ و توزیعش آنقدر جنجال آفرین شد که ارشاد ترجیح داد آن را جمع کند این بار در کشور مارکز به جنجالی بدل شده است. مکزیکی ها می گویند که با ساخت این فیلم خودفروشی کودکان و زنان در کشورشان افزایش می یابد که در نوع خود اعتراض جالب است!

همه این ها را بگذارید کنار این موضوع که دادگاهی در آمریکا چند وقت پیش بالاخره توانست پولانسکی را به جرم تجاوز به یک دختربچه –این جریان مربوط به 20 سال پیش است- در سوئیس خفت کند و به پای میز محاکمه بکشاند.

کمی به عقب تر برگردیم، به زمانی که نیکولای پاگانینی بهترین آهنگ سازی که تا کنون جهنایان برای ساز ویلون به چشم دیده اند، روزی زن و زندگی و بچه اش را رها می کند و با دختری ولگرده و فاحشه راهی دیاری دیگر می شود. در احوالات این مرد می گویند که روح شیطانی داشته و تا چندین و چند سال شنیدن یا نواختن آهنگ هاش در بسیاری از کشورهای کاتولیک ممنوع بوده است.

برگردیم به فیلمی که قرار است از روی کتاب مارکز در مکزیک تولید شود. حالا به دلیل تنظیم شدن یک  شکایت قانونی دولت مکزیک پایش را از بازی فیلم کنار کشیده و از سرمایه گذاری در آن بیخیال شده است اما چرا؟

به نظرم یک دلیل همه این به قول مردم کثافت کاری های هنرمندان می تواند در روح هنر باشد که هیچ مرزی را نمی شناسد که چیزی را به نام اخلاق یا ... تعریف نکرده بلکه هر هنرمند خود جهان خود را با تمام ویژگی هایش تعریف می کند این چنین است که احمد محمود در بخشی از هستی هنری جهان جا می گیرد و نادر ابراهیمی در بخش دیگری. چوبک یک کنار و هدایت کناری دیگر.

داستان مارکز، پاگانینی، پولانسکی و خیلی از هنرمندان دیگر هم در همین راستاست. هیچ آدم عادی نمی تواند از ماهیت صحیح و الگوریتم دنیای هنرمندان سردر بیاورد آن چنان است که گاهی رفتارهای هنرمند برای مردم حاشیه ساز و جنجال آفرین می شود. شنیده ام که فروید در جایی نوشته است هنرمندان دچار اختلال جنسی هستند چرا که اگر نبودند به سمت خلق اثر نمی رفتند، خلق اثر در واقع پاسخ هنرمندان است به همین اختلال جنسی شان. البته این به معنی آن نیست که هر هنرمندی که اختلال ندارد را از لیست هنرمندان حذف کنیم چرا که این موضوع برای بعضی ها آنقدر حیثیتی است که از بیان آن سر باز می زنند یا آن قدر درونی است که نمی توان به همه تعمیمش داد.

به تازگی فیلم هایی از زندگی شخصیت های هنری جهان در حال تولید و به بازار آمدن است. در ابتدا فکر می کردم چون این فیلم ها هالیوودی است این قدر دنیای هنرمند را ار.وتیک نشان داده اند اما کم کم دارم مطمئن می شوم که بخشی از دلیل خلق اثر هنری به همین بخش از روح انسانی هنرمند برمی گردد.

جالب است که بسیاری از هنرمندان حتی خودشان هم نسبت به چنین تحلیلی موضع می گیرند که باید در جای خود به حرف های آن ها هم گوش داد و به نظراتشان پرداخت.

سالوادور دالی مردی که هنرش را به بیان توهمات ذهنی خود اختصاص داد

 

پیوندهای فراموش شده

پیوندهایی که پیوندهای دیگر را از بین می برند، پیوندهای یونی، غیر یونی، کووالانسی و قطبی. پیوندهایی که تمام شیمی دوره دبیرستان و پیش دانش گاهی را اشباع کرده بودند، با حالت تهوعی از بوی آزمایشگاه و بشر و لوله!

پیوندهایی که پیوندهای دیگر را از بین می برند در باب همان حرفی که می گویند؛ نو می آید به بازار و کهنه می شود دل آزار! پیوندهایی که می توان آن ها را ندیده گرفت و پیوندهایی که خونی و گوشتی و پوستی و استخوانی هستند و از بین نمی روند و هی مدام میخ می شوند و توی سر آدم فرو می روند. پای هر عکس که می نشینی، پای هر نوشته که می روی، از هر چیزی که حرف می زنی آن پیوند آن دوستی به ذهن می  آید، دوست کنارت می نشیند و همان حرف های خوب همیشگی را تکرار می کند تا تو آرام شوی. تا تو مثل قدیم خوب شوی، رام شوی و دوباره به لابیرنت زندگی وارد شوی و بتوانی پشت خاک خورده هزار بازنده رینگ زندگی را دوباره بتکانی، تا شاید روزی پشتت را بتکانند.

اما امروز پشتت خاکی است چرا که پیوندهای تازه پیوندهای کهنه و قدیمی را نابود کرده اند، خاطره ای به ذهن می آید از مولوکل های اکسیژن که با مولوکل های هیدروژن ترکیب می شوند و آبی می سازند که به هیچ کدام شباهت ندارد. پیوندهای تازه هم انگار این گونه اند چرا که دوستان قدیمی هر روز از شباهتشان به گذشته کم می شود! اما با این پیوند قدیمی چه می کنند؟ کجاست پشت خاک گرفته ای که تکانده شود و کجاست دلی که با تلفنی، دیداری و لبخندی شاد شود؟ دلم برای نفس کشیدن در هوای سیگار و کتاب و نوشته تنگ شده و پیوند تازه ای در میان نیست، کاش پیوندهای قدیمی را به یاد آور آورند، پیوندیافتگان تازه!

 

یک تجربه شعری از حامد صباغ

والدین ما قله ی موجی بودند

که ما را به خاک سیاه نشاند

وامروز من قله ی موجی خواهم بود

تاپدران ومادرانمان را به خاک سیاه بنشاند

آری! دیگر نه لب لعل و نه چشم جادو!

به پاس این مدرنیت

من کلیتوریس مقدس تو را می بوسم.

نه سبز نه سیاه

ماقرمزپوشان قاعدگی تاریخیم

ودردهای انقباظی هرروزه مان

تامغزمان را

می پاشانددرپریودتکرارشونده ی هرروزه

بگذارهمه ی چیزها کنارروند ...

اصلانخواستیم

ازحالا دست من انگارکلیتوریس توست

دیگرنترس

بیا و باچشمانت شرابم را پرکن.