به یاد بیژن نجدی

بیژن نجدی یکی از یوزپلنگانی بود که نسل ما را به دویدن وا داشت

24 آبان سالروز تولد"بیژن نجدی"

غریبه ای خیس درمیان روایت و گیلان

 

این مطلب در سایت آتیبان هم چاپ شد، آن سالها یادش بخیر...اینجا

بیژن نجدی، یعنی باران، گل و لای، سبزی درختان، خاکستری دود و هوا و مه و فضای دم کرده شمال، بیژن نجدی یعنی گیلان، مردی که سالهای طولانی از عمرش را در گیلان گذرانده بود و با لیسانس ریاضی که داشت، ریاضیات تدریس می کرد و گاهی اوقات هم چیزی می نوشت (هدایت به داستان می گفت چیز، یعنی انجام عملی بدون دامنه و محدوده، آزاد آزاد )برای همین آدمهای قصه هایش، همه در همان خیابان ها و خانه ها هستند که هر شب با هر باران هاشوریشان می کند یا برف سفید پوشان.

 آدم های سرد و کم حرفی که بار سنگین رازی را بر دوش می کشند، باری که خود از آن آگاهند و بس! آدمهای خسته، آدم های چشم انتظار، آدم های عاشق و... که حضورشان در ادبیات نجدی به خاطر طیف خاصی است که نجدی با آنها رابطه دارد و اکثر تعامل های زندگی اش در فضای گیلان با آنهاست و بس. آدم هایی که چند لایه اند، اما با حیله و نیرنگ میانه ای ندارند و انگار ادبیات نجدی نه ادبیات بیان و گزارش که ادبیات شکستن قفل و گشودن راز از زندگی شخصیت های قصه است.

اما خودش در جایی گفته: « من در قصه هایم سر پرنده ای را بریده و پنهان کرده ام تا خواننده به تحرک و تشنج تشدید شده تن و بالهایش خیره شود و پیش از آن که پرنده بمیرد و تحرکش به سکون تبدیل شود، شما تپش و تحرک و زنده بودن را در دردناک ترین شکل آن ببینید که دیگر زنده نیست. مرگ هم نیست، زیرا حرکت تندتر شده اندامش وجود دارد و زندگی آمیخته با مرگ، و این همه لحظه ای است پیش از مرگ که پرنده شدیدترین پر و بال زدن سر تا سر زندگی اش را انجام داده است، لحظه ای که بیش ترین آمیختگی را با زندگی و طلب زندگی دارد، آن هم درست در همسایگی مرگ.به خاطر همین است که داستانهای من شروع و پایان ندارد.»بسیاری از داستانها و قصه های کوتاه بیژن نجدی از این تئوری تبعیت می کند؛ او در کتاب درباره از همان خیابانها و مخصوصا در داستان مرثیه ای برای چمن از چنین نگاهی به قصه بهره می برد،نگاهی بدون آغاز و البته بدون پایان. چیزی که اهمیت بدون پایان بودن داستانهای او را مشخص می کند در خود تئوری نجدی خفته است. او به توصیف صحنه ای می پردازد که در آخرین تلاش های پرنده، خود را در همسایگی مرگ می بیند، یعنی صرف کردن با بهترین میزان حیات برای جلوگیری از مرگ! پس اگر پایانی برای این قصه متصور شویم، آیا خود مرگ پایان نخواهد بود؟ و در این صورت آیا ما مشاهده حضور یک صادق هدایت دیگر یا یک بزرگ علوی دیگر نخواهیم بود؟ پتانسیل بالای داستانهای نجدی، در مفهوم کلمه زندگی و تقابل آن با فراموشی، خاموشی، دوری، جهالت و مرگ است ، چرا که از نظر نجدی، این ها با هم، هم ارز و برابرند.

و نکته مهم تر، حضور اشیاء و هر چیز غیر انسانی در داستانهای نجدی است که همواره مهم تر و دقیق تر از وضعیت انسانی، مورد بررسی قرار گرفته است. اصولا در داستانهای کوتاه نجدی، این اشیا هستند که حرکت می کنند و جانداران و حرکتشان سبب تغییر انسان، روز، ماه، زمان و شرایط جوی می شود: « غروب همیشه از آنجا شروع می شود، از پشت پا شویه بعد خودش را می مالد به علف، به دیوارها، به سفال. سفال ها که تاریک می شد، از روی همین صندلی پا می شدم تا برای دیدن دندانهای روی طاقچه کلید چراغ را بزنم بالا(!).

حرکتی که تا به حال در ادبیات داستانی ما به این شکل، جدی گرفته نشده است.در واقع بیژن نجدی با خارج کردن انسان از مرکز و هسته داستانهایش در نوع روایت کردن درنگ و تعلل می کند و با گذر از فرهنگی که انسانها را مقدم بر اشیا می شمارد به دنیای جدیدتر و همسان تری وارد می شود که در آن نوعی جبر محیطی و طبیعی، انسان مدرن را احاطه کرده است، به چیزی که هدایت در بعضی از داستانهای کوتاه مجموعه سایه روشن خواست به آن بپردازد ولی نتوانست!

با این حال مجال کوتاه گفتن از نجدی و داستانهایش برمی گردد به 24/8/1320 که او به دنیا آمده است و خوب البته این تاسف دارد که بعضی از آدم ها را فقط در دو روز به یاد می آوریم و در تمام 363 روز دیگر سال آنها را دمر می گذاریم لب طاقچه تا به هر وسیله ای که شده فراموش شان کنیم. من هم اگر به بهانه روز تولدش متنی را در راستای قصه های کوتاه او در اینجا آوردم در حقیقت بی وفایی به عهدی بود که از من خواسته بودند از خود نجدی بگویم، اما من ترجیح دادم که نجدی داستان نویس را بیشتر بشناسم و بشناسانم ولی به راستی آیا شنیدن از آقای ریاضی، بیژن نجدی، که واقعا بد اخلاق و سخت گیر بوده ( شاید هم شاگردانش را کتک می زده ) سود و فایده ای به حال کسی دارد؟ آیا مرگ او، او را به ادبیاتش برنمی گرداند تا مسیری را برای آیندگان در جهت شناسایی خودش باز بگذارد؟

* گفتنی است: "بیژن نجدی" 24 /8 / 1320 در "خاش " متولد شد و پس از سال ها تلاش در عرصه ادبیات و نگارش آثاری چون مجموعه داستانهای "یوزپلنگانی که بامن دویدند" ، " دوباره ازهمان خیابان" و مجموعه شعر " داستانهای ناتمام" 3/6/1376 از دنیا رفت .

این بار قرعه به نام مادربزرگ خورد...

مادربزرگ

یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم

یک روز دو چشمم خیس

یک روز دلم چون گیس

آشفته و ریساریس!

مادربزرگ هم پر کشید، با آخرین دسته پرستوهای مهاجر پاییزی. مادربزرگ هم رفت باورتان می شود؟! آنکه روزهای سختی را با مرگ به کشتی گرفتن طی کرد همین چند ساعت پیش در کنار دوستان باقی و ساغی اش رفت، بی آنکه واقعا مرگ را احساس کرده باشد با آن دست به دست شد و از میان ما پر کشید. مادربزرگ! نوه هایت تو را می خوانند، تمام نفس هایشان در این روزهای پیش رو، آغشته به نام و نوای توست. تو ای مادربزرگ هدیه ها، مادربزرگ اسباب بازی ها...!

همه به ماتم نشسته ایم و گریانیم که چرا در لحظه موعود دست تو را نمی فشردیم و بدرقه ات نمی کردیم، مگر نه اینکه تو از تمام ما به هنگام تولد استقبال کرده بودی، ما بی وفا بودیم و خاک سردت بی وفاترمان نیز خواهد کرد. همه می گرییم چون نمی دانیم در آن لحظه که در آغوش مرگ فشرده شدی به چه فکر می کردی اما من می دانم، تو به آن کله پاچه ای فکر می کردی که همه پسرهایت را و همه نوه هایت را و همه عروس هایت را پای سفره ات کشید و این زیباترین میهمانی تو بود. اکنون که تو در میهمانی خدا هستی بار دیگر همه گرد آمده ایم اما این بار صاحب خانه نیست و همین به دلهایمان چنگ می زند و اشکمان را در می آورد.                                   سفرت بخیر

یک شعر خوب

" سه زن"
سروده ء سیلویا پلات
برگردان: گلاره جمشیدی

صدای اول:

هیچ معجزه ای ظالمانه تر از این نیست.
مرا با اسبها می کشاندند،
سم هاشان آهنین.
دوام آوردم،
تمامش را دوام آوردم.
کاری را به انجام رساندم.
تونل تاریک،
که عیادت ها پیچ می خورند
در اندرونش.
عیادت ها،
اظهارفضلها،
چهره های وحشت زده؛
من کانون یک قساوتم
چه دردها،
چه مصیبتهایی باید بپرورندم؟

این چنین معصومیتی آیا
می تواند
بکُشد و بکُشد؟!
شیرهء هستی ام را می دوشد.

درختان در خیابان می پژمرند،
باران خورنده است.
بر زبانم
مزمزه می کنم آن را
و این هراسهای موثر را؛
هراس هایی که می ایستند و
این پا و آن پا می کنند ؛
مادر خوانده هایی نحیف،
با تیک تاک قلبهاشان،
با کیف بنددار وسایلشان.

من
دیواری خواهم بود و سقفی،
نگاهبان.
آسمانی خواهم بود و
کوهی از خوبی :
آه!
بگذار که باشم!

نیرویی در من قد می کشد،
سرسختی ای دیرسال.
چون جهان از هم می دَرم.
این سیاهی اینجاست،
این پتک سیاهی.

دستانم را به دور کوهی قلاب می کنم
هوا گرفته است،
گرفته از این رفتار.

من استفاده شده ام،
من با صدای طبلها
به سوی استفاده شدن رفته ام
چشمانم از این سیاهی فشرده شده....
هیچ چیز نمی بینم.

صدای دوم:

من متهم ام.
به کشتارها می اندیشم.
من
باغی از داغهای سیاه و سرخم،
می نوشمشان.
بیزارم از خودم،
بیزار و هراسان.

و اینک
دنیا پایان خویش را تخیل می کند
و به سویش می شتابد،
در حالیکه بازوانش
از عشق
تن می زنند.
این عشقی است برآمده از مرگ،
که همه چیز را بیمار می کند.
خورشیدِ مرده کاغذ روزنامه را لک می کند،
سرخ !

من
لحظه لحظه
زندگیها از کف می دهم.
زمین تیره می نوشدشان.
او
خون آشام تمامی ماست:
پناهمان می دهد،
پروارمان می کند.
مهربان است و دهانش سرخ،
می شناسمش،
پبرچهرهء زمستانی صمیمی اش را می شناسم
این عجوزه عقیم را
با بمب ساعتی کهنه اش .
انسانها
حقیرانه به کارش گرفته اند.
او آنها را خواهد خورد،
خواهد خورد شان،
سرانجام.
خواهد خورد !

خورشید
فرومی افتد،
من
می میرم،
و مرگی را بنیان می نهم.

صدای اول:

کیست این؟
این پسرک خشمگین کبود؟
درخشان و عجیب،
گویی فروافتاده از ستاره ای !
چه با خشم می نگرد!

فریادش از ته دل
در اتاق جاری می شود !
کبودی
رنگ می بازد .

و اینک او
انسان است .
نیلوفری سرخ بر جام خون اش می شکفد.

مرا با ابریشم بخیه می زنند،
چون پارچه ای .

چه می کردند انگشتانم
پیش از نگاه داشتن اش؟
قلبم چه می کرد
با عشق اش؟
هرگز ندیده ام
چیزی چنین آشکار .
پلک هاش
چون یاس کبود ،
نفس اش لطیف
چون پروانه....

نمی گذارم برود.

نه فریبی در اوست،
نه پیچ وتابی.
کاش
همینگونه بماند.

(ادامه دارد...)