شاید طرحی برای شخصیت ملاکمال در رمانم

چیزهایی که با آب می آیند، چیزهایی که برای کویر می آیند، چیزهایی که از روی آه و ناله زن ها می آیند؛ زن های سیاه جامه، زن های گریان که مویشان را می کنند در داغ ترین آفتابی که به گورستان ده تابیده. ملا کمال از روی همین ها بالا آمد، طرحی شد از داستان ها و خود داستانی دیگر. گریه اش در اولین دم باران اشک را از چشم های منتظران باران شست گویی هم نفس با او آسمان دختر باران را زایید و با اولین قدمش آبادی کویری به سبزی نشست و شد سبزه وار!

بعد از مدتها هنوز نتوانستم تصمیم قاطعی بر بستن یا نبستن وبلاگم بگیرم

سوال اینه:

آیا باید درشو ببندم یا همینطوری برای خودش، الکی باز باشه؟

و یه سوال دیگه:

اصولا چه فرقی بین بودن و نبودنش هس؟

کمی فلسفی تر:

چه فرقی بین بودن و نبودن ما هست؟

جامعه شناسانه:

پس ما کی هستیم؟

و سوال آخر:

آیا باید در این وبلاگو ببندم یا کارمو ادامه بدم؟