با عکس در حضور معماری؛ کامران عدل

عکسی از مجموعه عکس های عدل

 از پنجشنبه گذشته نمایشگاهی از دستاورد های بصری کامران عدل ، عکاس کهنه کار کشورمان با عنوان غمزه هاي خاک در گالري خارک تهران گشايش یافته تا اين هنرمند آخرين برداشت هاي هنرمندانه خود را از حوزه عکاسي بنا و معماري به تماشا گذارد. اين هنرمند 52ساله که فارغ التحصيل کارشناسي عکاسي از انستيتو عکاسي پاريس و يکي از اولين عکاسان معماري ايراني بوده  تا کنون بيش از هزار اسلايد مربوط به معماري ايراني را ثبت و ضبط کرده است.
کامران عدل در پاسخ به مکان عکاسي اين آثار هيچ پاسخي نمي دهد زيرا به عقيده او اين کار باعث مي شود تا ويژگي عرفاني آثار براي مخاطبان همچنان باقي بماند.
اگر این هفته وقت خالي براي بازديد از  يک نمايشگاه هنري را داريد تا هشتم اسفند مي توانيد همه روزه از ساعت 16تا 20 به آدرس اين نگارخانه که در دو راهي يخچال ، قلهک ، خيابان بصيري ، کوچه اول واقع شده است ، سري بزنيد.

آشنایی با یک نویسنده خارجی: آیا شما رالف را می شناسید؟

رالف روت مان ، نويسنده اي است بر اوج هنر داستان نويسي و استادي مسلم در روايت رخدادهاي ساده ، اما تاريک روزمره با درونمايه اي از طنز.
روت مان قادر است در داستان ها و رمان هايش به طريقي منحصر به فرد نيرو و جذبه امور معمولي و شايد پيش پا افتاده را جلوه گر کند و در گير و دار اين زندگي يکنواخت روزمره وعده دنيايي جديد را متجلي کند.
وي در رمان "گاو" و همچنين "شير و زغال" دوران کودکي و جواني اش را در منطقه رور آلمان ميان سالهاي 50 و 60 روايت مي کند. قهرمانان جوان روت مان در ميان برجهاي حاشيه فيورد و در بيابان هاي استپ رشد مي کنند ، قهرماناني که مشتاقانه روياي يک زندگي آزاد و واقعي را در سر مي پرورند ، به اين اميد که سرانجام روزي به سوي جهان جديد نويدبخشي گام بردارند.
توصيفات روت مان از جو سالهاي گذشته با تمرکزي زياد و دقتي ملايم صورت مي گيرد قهرمانان او همواره در پي رهايي اند و ما نيز در اين افکار با آنها همراه مي شويم.
در داستان جديد روت مان ، "گوزن هاي کنار رود" با کاراکترهايي روبه رو مي شويم که در ميانه و يا پايان يک زندگي سراسر درد و ترس و تنهايي و مرگ قرار گرفته اند. البته گفتني است هدف روت مان تزريق احساس نااميدي به خواننده بويژه در همان بدو داستان نيست و اصولا نگاه وي به امور جهان نگاه موهوم و سطحي نيست. درواقع توصيفات روت مان از روابط و افراد از يک ماليخولياي تاريک عبور کرده است ، به طوري که همواره در اوج ياس و افسردگي اشتياق به زندگي و شهامت رويارويي با مشکلات آن تجلي مي يابد بر اين اساس داستان هاي روت مان راوي تنش مادام العمر ميان زندگي و مرگ تسليم شدن و ادامه دادن است.

ادامه نوشته

بازخوانی یک پرونده: میدان های شهری

چند نکته درباره بازسازی میدانهای منطقه یازده

فلکه هایی که میدان نامیده می شوند!

میدان انقلاب

میادین شهری یکی از بارزترین نمادهای شهرسازانه هر شهرند. الگوهای اجرا شده غیر ایرانی حکایت از آن دارند که کاربری های گوناگون میادین تا چه حد در رشد و شکوفایی فرهنگ شهرنشینی و شهروندی موثرند. اگر چه اکنون میادین تنها به ابزارهای ترافیکی شهرهای ما بدل شده اند اما گذشته پرباری را در شهرهای ایران داشته اند. میادین، محل داد و ستدها، آشنایی ها، قرار و مدارهای دوستانه و یا کاری و محل تجمعات مدنی افراد بوده است. میدان ژاله نمونه خوبی از کارکرد فرا ماهیتی یک میدان در تاریخ معاصر کشور است. اما اکنون سخن از تحول است چه‌از فراخوان سال 81 روزنامه همشهری برای طراحی میدان ها، سال ها گذشته باشد و چه كارشناسان طراحی میدان ها وقت نداشته باشند و سوز پاییزی در ابتدای زرد کردن رنگها باشد و عابران سر در گریبان...

گشت و گذاری در منطقه 11 تهران سبب آشنایی مجدد ما با میدان هایی می شود که بنا به پیشینه تاریخی این منطقه، دارای قدمتی قابل ملاحظه و لاجرم در حال فرسایش است؛ از آن میان، میدان منیریه، حر، پاستور و قزوین چهار نمونه متمایز و ویزه هستند.

میدان حر

میدان حر، تجلی یک میدان همیشگی!

میدان حر میدانی مزین به مجسمه ای است که از یک حوضچه پایه ای سر برآورده و گوشه ای از تاریخ شفاهی دوران اسلام را به طور سمبولیک به معرض نمایش گذاشته است. داستان حر ابن ریاحی این بار در غالب تفکر خلاق مجسمه سازی به شکل نبرد انسان با اژده هایی در آمده که گویی همان نفس عماره است! این میدان به حکم وجود همین مجسمه سالهاست که از نظر مرمتی، حفاظت ویژه ای از آن می شود و پس از تصویب طرح بازسازی میداین شهر تهران، با ترمیم دوباره فضای سبز آن کار بازسازیش به انتها رسید. در اطراف میدان جدولهای رنگ شده و تازه کاشته شده ای به رنگ آبی و سفید قرار دارند و اما هیچ المانی که سبب افزایش توجه به این میدان باشد در اطراف آن و در درون فضایش موجود نیست. نه از نیمکتی خبر هست که دمی آسایش را در کنار تندیس حر فراهم کند و نه شیر آبخوری و نه... . بله! میدان حر، فلکه ای بیش نیست!

میدانی از بالا شهر با همان مشکلات

باز هم از کنارش می گذرند...!

اما در این میان میدان قزوین به علت مساحت بیشتر و  نرخ بالای تردد در اطراف آن از جایگاهی ویژه برخوردار است. این میدان که در اواخر سال گذشته بازسازی و در واقع نوسازی آن آغاز شد اکنون با شکل و شمایلی تازه و قابل تامل در برابر دیدگان رهگذران و ساکنان این شهر خسته قرار گرفته است و به جبران آن همه قوطی آجری که نه مَسکن است و نه مُسکن، پر شده از خطوط منحنی و دروازه های نمادینی که حسی از سفر و رهایی را به تن انسان سرایت می دهند. بازسازی این میدان، متفاوت از دیگر میدان ها و به شکل کالبدی اتفاق افتاد و حاصل آن طرح نویی شد که رویکردی دیرینه گرا و سنتی گونه دارد و به همین دلیل در حاشیه میدان نیز ادامه المانهای سفالی خود میدان را با نور پردازی درخوری می بینیم. اما هنگامی که برای تهیه این اطلاعات در محل حاضر شدم با کمال تعجب، سردی را در نگاه عابرین، کسبه و اهالی آن اطراف احساس کردم؛ گویی پوست اندازی این میدان نه اتفاقی واقعی بوده بلکه نوعی رویا و خوابگردی نگارنده در آن نقش داشته. پس موضوع را جویا شدم. از کارگر شهرداری نارنجی پوش تا لوازم یدکی فروش دور میدان و حتی دکه روزنامه فروشی!

مردم ساکن در اطراف این میدان گفتند و گفتند و گفتند که اگر از بعضی حدیث نفس ها بگذریم شاید بتوانیم موارد یاد شده را دسته بندی کنیم:

اعتقاد گروهی از آنها بر این است که باز سازی میدان باعث رونق بخشی به محله آنها و کسب و کارشان شده است... به عبارتی دیگر این یک اصل بارز در جامعه شناسی شهر است که تحولات مثبت در بدنه شهری سبب تحول اقتصادی و روانی آن مکان خواهد شد.

اما در برابر این گروه عده ای نیز بیان داشتند که در طراحی جدید میدان قزوین هیچ گونه نظری از مردم آن محله گرفته نشده است و این مسئله سبب رنجش خاطر آنها شده است، آنها گفتند که از طرح اجرا شده «سر در نمی آورند»، «نه قشنگ است و نه جالب توجه»، «فقط خواستند یک چیزی بسازند» و ... .

میدان فرهنگ

کارشناسان معتقدند که محلات شهری دارای روحی یکپارچه با مردم هستند و این در حالی است که هنوز خیلی از آشنایی ها از مجرای بچه محل بودن صورت می گیرد حال با این اوصاف تغییری این چنینی در یک محله آیا روح و حس فضای آن محله را دستخوش تغییر نخواهد کرد.  نکته ای که یکی از مغازه داران حاشیه میدان به آن اشاره کرد و به نظر من قابل توجه است این بود که «شما خودتان به آدمهای دور این میدان نگاه کنید، هر دقیقه یک سرباز از اینجا می گذرد چون کمی پایین تر از میدان یک پادگان نظامی است، به نظر شما خوب نبود اگر میدان را مزین به مجسمه یک سرباز و یا نمادی از شجاعت و رشادت می کردند؟»

اینگونه است که یک میدان هویت خود را در بودن جمعی ما دوباره می یابد و به نماد و یا سمبلی بدل می شود که میدان آزادی نمونه بسیار خوبی از آن است. باز هم فضای سبز میدان در حصار نوارهای باریک جعبه شیرینی، از مردم عابر دوری جسته است و در بستر سبز رنگ خود قنوده است. منطقه یازده را می توان منطقه فلکه هایی نامید که تنها به حکم تابلویی، میدان نامیده می شوند!

میدانی برای همیشه

طرحی نو باید در انداخت!

«عاقبت این میدان چه خواهد شد؟» این سوالی است که گاها ذهن رهگذران میدان پاستور را مشغول می کند، هنگامی که به حصار قرمز رنگ کشیده شده به دور میدان می نگرند، بله! اکنون و در آستانه تغییر و تحول فصول به انتظار پوست اندازی میدان پاستور نشسته ایم؛ سومین میدان خیابان کارگر جنوبی که به دست بازسازان و بازپروران معمار و طراح سپرده شده است. در آخرین دیدار نگارنده از این میدان، شاهد بود که خاک برداری از آن آغاز شده و نیمی از دریاچه وسط  آن تخریب شده است و روی ستونی که در نیمه دیگر حوضچه مانده، 6 ستون سفید رنگ به هوا جسته است. همه آنچه که در مورد میدان قزوین گفتیم و نوشتیم تنها از این باب بود که بتوانیم در شکل دهی به سیمای جدید میدان پاستور نقشی دا شته باشیم و مشاوران پروژه را به سوی مردم بشتابانیم تا از رهگذر ارتباط و نظرخواهی از آنها به طراحی بهتری در این میدان دست یابیم. باید المانهای شهری در ارتباط تعاملی با مردم قرار گیرند و میادین یکی از بهترین المانها در هر شهرند!

 

نگاهی به بیمارستان Ucla

Ucla بیمارستان فوق تخصصی است که سمبل یک بیمارستان قابل اهمیت از چند جنبه است؛ تلفیقی از کارکردگرایی همراه با هنر معماری را می توان در این میهمان ناخوانده به خوبی احساس کرد...میهمان ناخوانده از این بابت که این ساختمان تو در تو و عظیم الجثه طبق توافقات بعمل آمده توسط یک مرد خیر و مسولین بیمارستان توانست در جای ساختمان قدیمی بیمارستان بنشیند و به بهشت بیماران تبدیل شود.

نمای عمومی

For the last two years, a sprawling construction project on busy Westwood Boulevard has been generating a buzz of activity, largely shielded behind construction fencing Since mid-December, when giant steel beams started rising out of the ground and taking on the profiles of world-renowned architect I.M. Pei's grand design for the UCLA Westwood replacement hospital, the buzz the project is now generating can be heard outside the perimeter of the fences --among those walking by.

Watching what began as a flat architectural drawing rise to full-scale dimensions, the campus is starting to realize what architects, planners and hospital administrators have known from the beginning: Something very special is taking root here   . "Everybody feels good about it because it's now become quite tangible," said Gerald S. Levey, provost of medical sciences and dean of the School of Medicine, who walks by the site nearly every day, even on weekends, and savors the view of this long-anticipated vision becoming concrete. "I just love to look at the steel and see how it is becoming true to I.M. Pei's design. We're now beyond the planning stage. People know that three years from now it will be a reality. I can see the proverbial light at the end of the tunnel."

نمای داخلی

To the excited staff, said Michael Karpf, vice provost of hospital systems and director of the UCLA Medical Center, seeing the speed at which the steel frame is expanding "is a reality check for us all, especially the transition team. Everyone is amazed at how fast the steel is going up. Now everybody is scrambling to make sure we'll be ready."

It is a construction project that defies simple definition 

خبر انتشار یک کتاب

طرح جلد کتاب مذکور

بالاخره کتاب آرش هم به بازار آمد؛ الحق که خیلی زحمت کشید؛کتاب با چاپ عالی و طرح جلد عالی تر به بازار آمد، اگر معنای این ها بازاریابی باشد دارم برای کتاب بازاریابی می کنم، در گوشه و کنار هم از ویراستاری کتاب دفاع می کنم. حالا که کتاب چاپ شده و در دستم قرار گرفته می بینم که تلاش های من برای ویراستاری به نتیجه رسیده و کار عالی از آب در آمده...اگر یک زمانی به چنین کتابی احتیاج پیدا کردید یا خواستید روی بنده را در ویرایش کتاب کم کنید با آقای آرش علی اکبری تماس بگیرید: 09125075913 و  fanssongs@yahoo.com

در شرف بیست و چند سالگی؛ خطبه ای از روی درد

این پیپ نیست!

در شرف بیست و چند سالگی با خرده هایی که به هم وصل نمی شوند با وصله هایی بی ربط! مختصات این روزها قرینگی بی شرمی دارد [خالی از توازن] با بدی ها و بدی ها... نمی توانم چشمم را به روی خودم ببندم، نمی توانم از دست و پا چلفتی خودم سخن به میان نیاورم [بیاورم؟! ] باید از بخت بد بگویم یا از بد بختی ؟ باید از خدا بپرسم که «چرا خدا در این زمین و در این زمان و درست در این مختصات مرا خواستی...» یا باید اقرار کنم که تف به این زندگی که دارد با آه و ناله و پرتاب شدن به کوچه علی چپ می چرخد؟ زندگی سر سازش ندارد، یک سربالایی نامتناهی...! یک سیکل بسته، احمقانه، اجباری و ...!

در شرف بیست و چند سالگی، خودم را از ورای دیوارها و فنس سربازخانه می بینم و احساس می کنم مردمی را که از من نیستند و در خیابان فریاد می کشند...احساس می کنم غربت خودم را و غربت نسلم را و از ته دل سمبه می زنم تفنگ ژ-3 [سلاح آبایی را] برای روز انتقام!

در شرف بیست و چند سالگی خودم را هم قد اتفاقی می بینم که به کودکان خودخواسته اش رحمی نکرد، گوشه چشمی نشان نداد و ما را در این بخل منحوس غرقه خون خود کرد...هم قدم با تمام مهتابی هایی که آن روزها به امید تولد ما روشن شد و تمام یخچال های جنرال استیل و تمام مظاهر تمدن که اکنون خاموش شده اند، خراب شده اند و از صحنه حذف شده اند...

صحنه اکنون خالیست جز جوانان بیست و چند ساله ای که در وسط آن ایستاده اند و خود را و گذشته و آینده خود را می پایند، می پایند قصه زندگی بی فرجام خود را و به بلیط قطار آن سیکل بسته که در دستانشان ماسیده خیره می شوند و من از ورای خودم از مختصاتی که خیلی هم تکراری نیست به تمام این ها می نگرم و به این زندگی سرباری و شاید سربازی، به همسرم و به ... [نمی گویم تیغ موکت بری زرد رنگ، این استعاره ای است که کم کم باید حذفش کنم...نمی شود، تصویری است که بزرگ می شود تمام خیابان های شلوغ را پر می کند از بوی حضورش در پرتو رنگ زردش ما کم رنگ می شویم ما بی رنگ می شویم ما با نیستی یکی می شویم و آن سیکل لعنتی را با خودش و بدی هایش تنها می گذاریم... ] درست در شرف بیست و چند سالگی!

به یاد آن روزها...

لوگوی اصلی فریادخاک (طراحی از احسان ارضی)

نبيني كه دست را و قلم را تهمت‌ كاتبي هست، و از مقصود خبر نه. و كاغذ را تهمت “مكتوب فيهي و عليهي” نصيب باشد؛ و ليكن هيهات! هيهات! هر كاتب كه نه دل بود، بي‌خبر است و هر مكتوب اليه كه نه دل است؛ همچنين

 

شهيد عين‌القضات همداني

 

در تاريكناك اين ديار شعری از قاسم عطایی عظیمی

گوركن‌ها بر بام خانه‌هامان در انتظارند

و زاغكان، برگ‌هاي اميد خانه‌مان را سياه كرده‌اند.

مادر مردگان غارغار مي‌كنند و خبر و گمان را در شهر تنهائيمان فرياد مي‌زنند.

مردم شهر دسته‌دسته مي‌آيند تا بر گورمان فاتحه بخوانند و يادمان را به فراموشي بسپارند.

و آه؛ طفلكان بي‌خانمان غسال‌خانه‌ دهمان، منتظر خرماي گورمان گرسنه مانده‌اند.

داستان میهمان

خـــانــه

سر کلیشه جدید-طراحی از احسان ارضی79 (اصل داستان در هفته نامه مهر چاپ شده بود و در فریاد خاک دوباره چاپ شد)

شما چقدر به روياهايي كه مي‌بينيد، فكر مي‌كنيد؟ پنج سال پيش، من به بيماري سختي دچار شدم. دو ماه تمام در بستر بودم و در تب مي‌سوختم و هر شب در خواب، يك روياي ثابت را مي‌ديدم. من در آن رويا در حال قدم زدن در جاده زيبايي بودم. در دو طرف جاده، درختان زيزفون و تبريزي به چشم مي‌خوردند و آرامش حاكم بر آنجا، صفايي خاص به وجودم بخشيده بود. يكباره از ميان شاخه‌هاي درختان، چشمم به خانه زيبايي افتاد. خانه ديوارهاي سفيد و شيرواني سبز داشت. بي‌اراده از طريق جاده باريكي كه منتهي به آن خانه مي‌شد، خود را به آن رساندم. مسير بين در اصلي خانه تا ساختمان از دو طرف، پوشيده از گل‌هاي زيباي بهاري چون شقايق، بنفشه و سوسن بود. خم شدم تا شاخه‌اي چند از آن گل‌هاي شاداب را بچينم، اما به محض برخورد دست‌هاي من با هر كدام از گل‌ها، آنها به سرعت، پژمرده و عاري از گلبرگ مي‌شدند. سرخورده از اين عمل، خود را به در ساختمان رساندم. اشتياقي وافر براي داخل شدن به خانه، تمام وجودم را پر كرده بود. زنگ خانه را به صدا درآوردم. پاسخي نيامد. بر در خانه مشت كوفتم و با صداي بلند، ساكنين آن را صدا زدم، اما كسي به من جواب نداد.

هر بار در همين جا روياي من به پايان مي‌رسيد و از خواب برمي‌خواستم. اين رويايي بود كه در آن مدت، هر شب به همين سبك و سياق به چشمان من راه مي‌يافت. آخرالامر، متقاعد شدم كه مطمئناً در زمان كودكي، اين خانه را ديده‌ام. اما با گذشت زمان و افزايش سن، آن را از خاطره برده و حالا در خاطرات آن خانه ـ برخاسته از ضمير ناخودآگاهم ـ بار ديگر به سراغ من آمده است.

جست و جو براي يافتن جايگاه اين خانه در دفتر زندگي‌ام، مرا واداشت تا با گردشي در اطراف فرانسه، خانه رويايي‌ام را پيدا كنم؛ جست و جويي بس طولاني و خسته كننده بود. از “نرماندي” تا “تولون”، از “مارسي” تا “ليون” را در پي يافتن خانه روياهايم طي كردم و عاقبت يك روز در حومه پاريس بر بيشه‌اي نزديك “اورلئان”، احساس خاصي به من دست داد، همانند احساس كسي كه بعد از سال‌هاي دراز مفارقت، موفق به ديدار عزيزي، يا بازگشت به موطنش مي‌شود.

مي‌دانستم كه هيچ‌گاه، سابق بر اين، ساكن اين منطقه نبوده‌ام، اما مناظر آن دقيقاً در پيش نظرم، آشنا و شناخته شده بود؛ همان درختان زيزفون و تبريزي دو طرف جاده و همان خانه. كارهايي را كه در روياهايم مي‌كردم، دوباره تكرار كردم؛ مجدداً از همان جاده باريك خود را به خانه رساندم. در اصلي ساختمان باز بود و ساختمان خانه در يكصد ياردي من به چشم مي‌خورد. اين بار از گل‌هاي زيبايي كه در پيرامونم بود، چند شاخه‌اي چيدم، بدون آنكه پژمرده شوند، از پله‌هاي ساختمان بالا رفتم و زنگ را به صدا درآوردم. تمام هراسم از اين بود كه مانند رويايم، كسي در را به رويم نگشايد، اما تقريباً بلافاصله بعد از به صدا درآوردن زنگ، پيشخدمتي در خانه را به رويم باز كرد. پيشخدمت، پيرمردي بود مشكي‌پوش با صورتي استخواني. چنين به نظر رسيد كه از ديدن من بسيار شگفت‌زده شده است. او با دقت به من خيره شده بود، بدون اين كه كلامي بر لبانش جاري شود.

عاقبت، تصميم گرفتم كه به اين سكوت آزار دهنده خاتمه دهم:

ـ مي‌بخشيد. من از راه دوري به اينجا آمده‌ام. مي‌دانيد من يك تقاضاي غيرعادي از ساكنين اين خانه دارم. با اين كه افتخار آشنايي با ايشان را ندارم، قصد دارم كه نظري به داخل اين خانه بيندازم. خواهش مي‌كنم به ايشان اطلاع دهيد كه در صورت موافقت با اين بازديد، بي‌نهايت سپاسگزار خواهم شد.

او با صداي خشك و سرد پاسخ داد:

ـ خانم ـ اين خانه در حال حاضر، غيرمسكوني است و جهت فروش گذاشته شده است وظيفه من اين است كه آن را به مشتري‌ها نشان دهم.

با تعجب پرسيدم:

ـ براي فروش؟ جدي مي‌گوييد؟ جداً خيلي بي‌سليقگي مي‌خواهد كه چنين مكان زيبا و دنجي را از دست بدهد تا مثلاً براي اقامت به پاريس برود!

ـ خانم آنها مجبور به ترك اين جا شدند اين خانه توسط يك روح، تسخير شده بود.

من با پوزخند گفتم:

ـ چه چرندياتي؟! واقعاً براي شخص من، اين يك امر باورنكردني است كه هنوز كسي در اين زمانه به چنين خرافاتي، ايمان داشته باشد، وانگهي

پيرمرد با صداي خشكي، سخنان مرا قطع كرد:

ـ من هم نمي‌توانستم باور كنم خانم. اگر خودم آن شب در ميان آن درختان، آن روح سرگردان را كه موجب گريزان كردن اربابانم از اين جا شد، نمي‌ديدم

به زحمت، لبخندي بر لب آوردم و زمزمه كردم:

ـ عجب حكايتي!

پيرمرد در حالي كه در را به روي من مي‌بست، پاسخ داد:

ـ بله، خانم حكايت عجيبي است كه حداقل شما يكي نبايد به آن بخنديد! مي‌دانيد چرا؟ چون آن شبح سرگردان، شما بوديد.

آندرمورا

“ترجمة حسين يعقوبي”

 

یک شعر از حامد صباغ چاپ شده در شماره چهارم فریادخاک

مــرثيــه

 

خاك پر مي‌شود

در اين قرن،

چشمانش؛

زغالكان سوخته از عيش ترياك

پاهايش

ستون‌هاي ايستايي بيكار

و دستهاش،

چنگال‌هاي خشك فلس‌گون؛

خاك پراكنده

ماري باشد مغزش،

سيبي سوراخ از دندان كرم‌ها

قلبش؛

از آدم نخواهد گذشت آدم،

كه براي بوسه‌اي

عفت خويش

به شيطان فروخت!

از حوا نخواهد گذشت سيب

كه براي بوسه‌اي

عصمت خويش به آدم فروخت!

خاك پراكنده مي‌شود

در زمين،

معبدش

گورهاي بي‌صاحب؛

عشقش

لغزندگي چندش‌آور مثل ساز؛

از خاك نخواهد گذشت درخت

كه زبان او را

در كام خويش

خشك گردانده است

خاك پراكنده مي‌شود

در آسمان،

هدفش

دوزخ معاد!                

در حال بارگذاری

راستش وقتم باز هم کم است برای همین این طور خلاصه می کنم:

اول از مهدی و  مسعود و حضرتی ممنونم که جویای احوالاتم بودند

دوم از همه معذرت می خوام که دیر به دیر می آمدم (راستش تلفن خونم قطع بود)

سوم یه دوستی در کامنت مطلب جاویدنژاد نوشته بود «کی به ایشان دکترا داده؟» باید در جوابشون بگم همون که به شما فوق لیسانس داده...! این شما هستید که با باب کردن لفظ استاد و بستن آن به دمب این و آن سعی در تغییر کلمات دارید و گرنه ... بماند

چهارم مطالب جدید بر گرفته از نشریه فریاد خاک هستند؛ فریاد خاک را دوستان می شناسند و همین خوب است...!