خـــانــه
(اصل داستان در هفته نامه مهر چاپ شده بود و در فریاد خاک دوباره چاپ شد)
شما چقدر به روياهايي كه ميبينيد، فكر ميكنيد؟ پنج سال پيش، من به بيماري سختي دچار شدم. دو ماه تمام در بستر بودم و در تب ميسوختم و هر شب در خواب، يك روياي ثابت را ميديدم. من در آن رويا در حال قدم زدن در جاده زيبايي بودم. در دو طرف جاده، درختان زيزفون و تبريزي به چشم ميخوردند و آرامش حاكم بر آنجا، صفايي خاص به وجودم بخشيده بود. يكباره از ميان شاخههاي درختان، چشمم به خانه زيبايي افتاد. خانه ديوارهاي سفيد و شيرواني سبز داشت. بياراده از طريق جاده باريكي كه منتهي به آن خانه ميشد، خود را به آن رساندم. مسير بين در اصلي خانه تا ساختمان از دو طرف، پوشيده از گلهاي زيباي بهاري چون شقايق، بنفشه و سوسن بود. خم شدم تا شاخهاي چند از آن گلهاي شاداب را بچينم، اما به محض برخورد دستهاي من با هر كدام از گلها، آنها به سرعت، پژمرده و عاري از گلبرگ ميشدند. سرخورده از اين عمل، خود را به در ساختمان رساندم. اشتياقي وافر براي داخل شدن به خانه، تمام وجودم را پر كرده بود. زنگ خانه را به صدا درآوردم. پاسخي نيامد. بر در خانه مشت كوفتم و با صداي بلند، ساكنين آن را صدا زدم، اما كسي به من جواب نداد.
هر بار در همين جا روياي من به پايان ميرسيد و از خواب برميخواستم. اين رويايي بود كه در آن مدت، هر شب به همين سبك و سياق به چشمان من راه مييافت. آخرالامر، متقاعد شدم كه مطمئناً در زمان كودكي، اين خانه را ديدهام. اما با گذشت زمان و افزايش سن، آن را از خاطره برده و حالا در خاطرات آن خانه ـ برخاسته از ضمير ناخودآگاهم ـ بار ديگر به سراغ من آمده است.
جست و جو براي يافتن جايگاه اين خانه در دفتر زندگيام، مرا واداشت تا با گردشي در اطراف فرانسه، خانه روياييام را پيدا كنم؛ جست و جويي بس طولاني و خسته كننده بود. از “نرماندي” تا “تولون”، از “مارسي” تا “ليون” را در پي يافتن خانه روياهايم طي كردم و عاقبت يك روز در حومه پاريس بر بيشهاي نزديك “اورلئان”، احساس خاصي به من دست داد، همانند احساس كسي كه بعد از سالهاي دراز مفارقت، موفق به ديدار عزيزي، يا بازگشت به موطنش ميشود.
ميدانستم كه هيچگاه، سابق بر اين، ساكن اين منطقه نبودهام، اما مناظر آن دقيقاً در پيش نظرم، آشنا و شناخته شده بود؛ همان درختان زيزفون و تبريزي دو طرف جاده … و همان خانه. كارهايي را كه در روياهايم ميكردم، دوباره تكرار كردم؛ مجدداً از همان جاده باريك خود را به خانه رساندم. در اصلي ساختمان باز بود و ساختمان خانه در يكصد ياردي من به چشم ميخورد. اين بار از گلهاي زيبايي كه در پيرامونم بود، چند شاخهاي چيدم، بدون آنكه پژمرده شوند، از پلههاي ساختمان بالا رفتم و زنگ را به صدا درآوردم. تمام هراسم از اين بود كه مانند رويايم، كسي در را به رويم نگشايد، اما تقريباً بلافاصله بعد از به صدا درآوردن زنگ، پيشخدمتي در خانه را به رويم باز كرد. پيشخدمت، پيرمردي بود مشكيپوش با صورتي استخواني. چنين به نظر رسيد كه از ديدن من بسيار شگفتزده شده است. او با دقت به من خيره شده بود، بدون اين كه كلامي بر لبانش جاري شود.
عاقبت، تصميم گرفتم كه به اين سكوت آزار دهنده خاتمه دهم:
ـ ميبخشيد. من از راه دوري به اينجا آمدهام. ميدانيد من يك تقاضاي غيرعادي از ساكنين اين خانه دارم. با اين كه افتخار آشنايي با ايشان را ندارم، قصد دارم كه نظري به داخل اين خانه بيندازم. خواهش ميكنم به ايشان اطلاع دهيد كه در صورت موافقت با اين بازديد، بينهايت سپاسگزار خواهم شد.
او با صداي خشك و سرد پاسخ داد:
ـ خانم ـ اين خانه در حال حاضر، غيرمسكوني است و جهت فروش گذاشته شده است… وظيفه من اين است كه آن را به مشتريها نشان دهم.
با تعجب پرسيدم:
ـ براي فروش؟ جدي ميگوييد؟ جداً خيلي بيسليقگي ميخواهد كه چنين مكان زيبا و دنجي را از دست بدهد تا مثلاً براي اقامت به پاريس برود!
ـ خانم… آنها مجبور به ترك اين جا شدند… اين خانه توسط يك روح، تسخير شده بود.
من با پوزخند گفتم:
ـ چه چرندياتي؟! واقعاً براي شخص من، اين يك امر باورنكردني است كه هنوز كسي در اين زمانه به چنين خرافاتي، ايمان داشته باشد، وانگهي…
پيرمرد با صداي خشكي، سخنان مرا قطع كرد:
ـ من هم نميتوانستم باور كنم… خانم. اگر … خودم آن شب در ميان آن درختان، آن روح سرگردان را كه موجب گريزان كردن اربابانم از اين جا شد، نميديدم…
به زحمت، لبخندي بر لب آوردم و زمزمه كردم:
ـ عجب حكايتي!
پيرمرد در حالي كه در را به روي من ميبست، پاسخ داد:
ـ بله، خانم … حكايت عجيبي است كه حداقل شما يكي نبايد به آن بخنديد! ميدانيد چرا؟ چون آن شبح سرگردان، شما بوديد.
آندرمورا
“ترجمة حسين يعقوبي”