عکس

رمون کنو، پروازی برای یک مخلوق

پرواز ایکار نوشته رمون کنو (Raymond Queneau) و ترجمه رضا سید حسینی...کتابی که هم اینک تمامش کردم؛ آشنایی با یک نویسنده خارق العاده...سفر به داستانی که داستان بودن خود را نفی می کند و آشنایی با نویسنده ای که سوژه را در زیر خروارها چیزی که ذهن نویسنده را درگیر کرده دفن می کند: رمون کنو نویسنده بزرگیست که آشنایی ما با او محدود است، بسیار محدود...به زودی نقد کتاب پرواز ایکار ...

آشنای موقت با رمون کنو در اینجا

رمون کنو

معماری ایران در قله های موفقیت

پروژه

محمود فیض آبادی پیشتر از این با مصاحبه ای در مجله پانل به معماری ایران معرفی شد. اکنون او به همت دیگر دوستانش کار بزرگی کرده: این متن خبر این موفقیت است که در یک روزنامه سراسری کشوری امروز کار کردم:

بیست وهفتم نوامبر امسال یکی از جوان ترین و گمنام ترین گروه های معماری ایران توانست نام خود و میهنش را جهانی کند. کمی قبل تر، برای ساخت کاخ جدید دادگستری پاریس مسابقه بین المللی ایده برگزار شد که در آن معماران و طراحان با مطرح کردن ایده خودشان درباره ساخت این کاخ در سایت tolbiac – freyssinet hall شهر پاریس تلاش کردند. اما مسئله مهم برای ما ایرانی ها نتایج این مسابقات بود که همه را شوکه کرد. بله! پروژه ارائه شده از طرف یک تیم ایرانی موفق شد از بین 107 کشور شرکت کننده پیروز میدان شود و موفقیت خود را در بین 275 پروژه دیگر با دریافت رتبه the honorable prize به ثبت برساند. این گروه معمار ایرانی که متشکل است از آقایان محمود فیض آبادی (دانشگاه تربیت مدرس تهران)، سینا مصداقی (دانشگاه تهران)، سهراب مستوفی (دانشگاه آزاد مشهد) و فراز سلیمانی (دانشگاه آزاد مشهد) موفق شدند از یک هیات 15 نفره داوری مورد تایید قرار بگیرند که در میان آنها نام برنارد چومی و مازیمیلیانو  فا کسس برای آشنایان به معماری معاصر جهان بسیار آشناست.

 

بیا برویم و عکس بگیریم، عکاسی آزاد از تربت حیدریه

هوای شهرستان در پرتو موبایل های خاموش و نبودن دوستانی که گاه هستند و گاه نیستند، خوب بود و بارانی! نشستیم و برگه زردآلو و گردو و بادام... . بی تفاوت بودن ها و دیدن ها؛ مردم آنجا نگاهشان در تهی هر چیز گره می خورد. کسی آنجا من تو یا او را نمی شناخت و چه عالی بود این غریبگی و قریبی!

خانه های توسری خروده و بی بخت، مردم سیه چرده با ماشین های متوسط و... همه چیز آنجا در هاله ای از متوسط بودن و بودن پناه گرفته بود و چه خوب...!

 

سفر.......

من رفتم، فعلا!

برای سه روز

مقصد: تربت حیدریه

خانه مادربزرگ

با بزرگان؛ از پل آوستر داستان نویس معاصر

پل آوستر هنر و به خصوص هنر داستان نويسى در آنچه ما دنياى عينى و واقعى مى خوانيم به چه  مى آيد؟ هيچ! تنهاچيزى است كه به ذهنم مى رسد حداقل در مفهوم عملى. يك كتاب هيچ وقت شكم يك كودك گرسنه را سير نكرده است . يك كتاب هيچوقت مانع از شليك گلوله به بدن قربانى يك جنايت نشده است. يك كتاب هيچ وقت در بحبوحه جنگ جلوى افتادن بمب و خمپاره بر خانه و كاشانه هزاران شهروند بى گناه را نگرفته است. برخى ها دوست دارند فكر كنند ستايش شديد، كوركورانه و بى چون و چراى هنر مى تواند از ما انسانهاى بهترى بسازد؛ انسانهاى منصف تر، پاى بند به اخلاقيات ، حساس تر و دلسوزتر. شايد اين در موارد نادر درست هم باشد اما بهتر است فراموش نكنيم كه هيتلر هم پيش از آنكه همان هيتلر جنگ افروز شوديك هنرمند بود. ديكتاتورها و حكمرانان خودكامه همه رمان مى خوانند. قاتلان و جانيان در زندان هم رمان مى خوانند و چه كسى مى گويد آنها همچون ديگران از خواندن يك رمان خوب لذت نمى برند و يا به اندازه ما لذت نمى برند؟
به عبارتى ديگر هنر بى فايده است، حداقل وقتى با كار يك لوله كش، دكتر و يا مهندس راه مقايسه شود اما آيا بى فايده بودن چيز بدى است؟ آيا نبود يك هدف عملى و عينى به معناى آن است كه كتابها و نقاشى ها و آلات موسيقى تنها موجب اتلاف وقتمان مى شوند. خيلى ها اين چنين فكر مى كنند. اما من معتقدم همين بى فايدگى هنر است كه به آن ارزش و اعتبار مى بخشد و همين آفرينش هنرى است كه ما را از ساير موجوداتى كه اين كره خاكى را همچون ما اشغال كرده اند تمايز مى بخشد و ما را به عنوان موجودات بشرى يا همان انسان تعريف مى كند. ما انسانيم چون كارى را به خاطر لذت محض و زيبايى انجام آن كار انجام نمى دهيم. به زحمتى كه دراين راه كشيده مى شود فكر كنيد؛ ساعتهاى ممتد و طولانى تمرين و وجدان كارى براى تبديل شدن به يك نويسنده و يا نوازنده حرفه اى. تمام آن زجر و زحمت و از خودگذشتگى براى نيل به چيزى كه كاملاً و عملاً... بى فايده است.

سفره ای به نام ویژه نامه نمایشگاه دکوراسیون و مبلمان

آقای نادری! آقای علی نادری! آقای قربانعلی نادری! مدیر عامل شرکت تبلیغاتی کلبه طرح داریس!قربانعلی نادری

ویژه نامه نمایشگاه دکوراسیون و مبلمانتان هم به دستم رسید و همچون ویژه نامه قبلی که برای نمایشگاه صنعت ساختمان چاپ کرده بودید، تیری بود بر شقیقه ما تحریریه چی ها!

با این بار می شود دوبار که شما به خاطر خصومت های شخصی با این جانب مطلب بنده حقیر را(که شاید اصلا بدرد بخور هم نبوده) به نام کس دیگری چاپ کردید و فکر نمی کنم در دنیای ما گندکاری از این بدتر و حق خوری از این واضح تر باشد. اگر از مورد تابستان بگذریم، در شماره چهارم ویژه نامه نمایشگاه دکوراسیون و مبلمان مطلب هویت در معماری داخلی این حقیر را بدون حذف حتی پاراگرافی به نام یک خانم نمی دانم چه، زده اید که واقعا کار بی شرمانه ای است!

به نظرم می رسد که شما از یاد برده اید که هرچه دارید از صدقه سر مهندس یوسفی دارید که به خرابه داریس آمد و به هزار و یک بدبختی آنجا را آباد کرد و در این راه بودند درمانها، خیابانی ها، میرزائیان ها، مهاجرها و... که دست در دست هم داریس را داریس کردند. یک ضمیمه رایگان مجله دارغوزآباد را تبدیل کردند به مجله ای که فضای معماری ایران کنونی به آن حساس است و آن را می خواند. اما شما هم انگار در فکر درست کردن کلاهی از این پشم کم یاب افتاده اید و از رانتی(کمی در این خصوص مشکوکم) که دارید تند تند مجله به خرد نمایشگاه های مختلف می دهید و هی آگهی و هی آگهی ... تا 8/1 کادرها بشود تمام صفحه از شرکت فلان و پشت جلد از شرکت بهمان...اما زنهار که از حول حلیم در دیگ افتاده اید و این تراژدی کسانی است که بدون داشتن ظرفیتی در جایی می ایستند که لیاقتشان نیست و چه بسیارند این گونه آدمها که در تمام مجلات معماری ایران مطلب را و تحریریه را فدای هزاری های آگهی دهندگان می کنند و .... .

به یاد بیاورید و کمی لا اقل دلتان به حال آبروی استادم یوسفی بسوزد و دست به عصا تر راه بروید. مطمئن باشید که ضیافت شما هم سر این سفره به پایان خواهد رسید! مطمئن باشید. والسلام!

هیچ....

اعصابم خررررد است، دارد کار به آخر و کارد به استخوان می رسد، باید ادامه داد یا قبض تسویه حساب را از دربان گرفت و به "باقی بقای شما" شتافت؟

کوتاه از خودمان

بازخورد از نوع از وبلاگ به سایت؛ این لینک را ببینید: یادداشتی برای ''میم مثل مادر'' ملاقلی پور

دوران ما؛ ساعت های پایانی بستن پلاک شماره دوم

امروز روز بستن مجله پلاک است، داشتم مقاله امیر کلیوند را می خواندم حیفم آمد که مقدمه اش را اینجا نزارم. خوش می نویسد و کارش رنگ و بویی از عرفان و فلسفه توامان دارد...

«پرداختن به معماری به عنوان یک تدبیر، شاید این امکان را فراهم آورد که تا گستره فراگیر از چشم انداز مادی، معنوی و فکری را وسیعا درک کنیم؛ محیط پیرامون ما اعم از طبیعی یا مصنوعی، مجموعه ای محکوم به زوال و نابودی است، راستی نسبت آدمی به آنچه می سازد و می آفریند .چگونه نسبتی است ؟ بستر انسان برای زیستن است که می آفریند و آباد می کند پس چه نسبتی است میان آدمی، آفریده هایش ... و مرگ.

شاید حفظ میراث و تاریخ هر کشور بتواند مردم جامعه را با ریشه های فرهنگی خود آشنا کند، اما تا چه حد می توان فرسوده ای را از مرگ جست؟ چرا پدر پیر است و پسر جوان و روزی پسر به جای پدر خواهد نشست که شاید اولین قانون خلقت در جابه جایی باشد، از گذشته به امروز و برای آینده؛ گذشته ای که در حد هستی یک نطفه آغاز می گردد و آینده ای که در حد ساخت دنیایی جدید رقم می خورد. به قول هایدگر تاریخ انسان، تاریخ فراموشی هستی است و روزمرگی، او را از درنگ در معنای غایی آن غافل کرده است. در آفریدن و هست کردن است که این فراموشی و غفلت به آگاهی بدل می گردد: آدمی می آفریند تا از مرگ برهد، اما مرگ تنیده در تار و پود این آبادی است ...آنکه می سازد تا از هراس مهیب نیستی وارهد خبر از حقانیت مرگ می دهد. ایمان به مرگ است که ساختن و آفریدن را معنا می دهد و معماری اشارتی است به آفرینش، و از این روست که معنای زندگانی می دهد معمار، معماری جستن جاودانگی در خاک میرای زمین است و معمار التهاب هماره خاک در اشتیاق زندگانی.

معماری پاسخی به مرگ است. می آفریند تا نیستی مرگ را گواهی دهد... اگر فنا در خاک و گل آدمی است و آدمی را به خاک فرو نشاند، معماری، خاک فناناپذیر آدمی را به جاودانگی پیوند می زند چه سرشت طربناکی است درد جاودانگی!

اما! معمار، در میان عشقش گرفتاری دارد دوچندان: برای او درمان فنا در قامت خود فانی اوست، در بستر خاک او ققنوسی سرنوشت است بر بسترخاکستر دردش، آتش اشتیاق-عطش آفریدن- همواره شعله ور است، می سازد و باز بر زمین میزندش، بر قامت زمین، شادمانه، رختی از هستی می پوشاند: معماری می کند، آفریده هایش شاید چندان دیر نخواهد پایید... می داند، او می ماند و این آفرینش، مدام، حسرت نا تمام، اما این بار باز در دنبال این هدف به دنبال ایجاد حیاتی دوباره و گردش خونی در رگهای فرتود سرزمینی کهن و پیر است؛ معماریی دوباره و آفریدن جاودانگی در این خاک، که معماری اشتیاقی پنهان به اثبات زندگی است که دیگر معمار به دنبال تعمیر نیست بلکه در کشف حقیقتی مانده که از گذشته است اما باز گو کننده عصر خویش می باشد که شاید بتواند بیان کننده کسانی باشد که امروز در آن فضا و زمان زندگی می کنند. هر چند منابع معمار محدود و نامحدود است؛ محدود در آنچه از بین رفتنی (طبیعت، زمین ...) است و نامحدود در قدرت تصور، تجسم و خلاقیت او».

 

خود نوشته؛ مشهد!

عکس از جعفر رضی پور

پای تلویزیون نشسته بودیم که گفتند امروز تولد امام رضاست و این یعنی سوار شدن بر جت فضاپیمایی که یکراست آدم را در ذهنش می برد به مشهد. نه آن شهر بی سر و ته و بی شکل و قواره و مهمان کش، که آن خاطرات جمعی، که آن دوست ها. مشهد برای من یعنی بهروز و حامد، یعنی سه ماه دانشجویی زندگی کردن در سایه فقر و فحشا و خشونت. شما این آدم ها را نمی شناسید و اصلا لازم نیست که بشناسید من راویم و اکنون دیگر نمی دانم کجای زندگیم واقعیت است و کجایش داستان. من می گویم و اگر اشتباه گفتم، به قول مادر بزرگم من بد می گویم شما خوب بشنوید... .

مشهد یعنی آن شب که پرشیای رضا شجاع را از خودم بالا آوردم و خودم را کندم از آن ماشین و زیر باران صبحگاهی مشهد، چهار بار به اخطار پلیس کیفم را روی زمین خالی کردم و باز برش گرداندم. مشهد یعنی کابوس دیدن رضا شجاع در پرتو لباس های اتو کشیده، پرشیای نوک مدادی یا سیاه یا... چه فرق می کند؟ علی و مهدیه به هم رسیده بودند و من همان شب فهمیدم که ناهمگونم و مادرم طوفان نام دارد و درست همان شب بود که فهمیدم ادامه راه را باید تنها بروم و تنها رفتم، می روم و خواهم رفت....

مشهد برای من یعنی جلال و بهروز(ترجیح می دهم هم اتاقی دیگرمان را فراموش کنم، فراموش نمی شود با من می آید بهترین دوست دانشگاهم می شود و بعد از اتمام دانشگاه او هم در صفحه ای از خاطراتم می میرد، میثم جلیلی! که تازگی ها خبرش را از کرج دارم و بس...). مشهد یعنی دو آدم آش و لاش ، من و جلال! مشهد یعنی شبها نخوابیدن و سیگار و سکوت سرشار شاملو روی نوار که هی من پقی می زدم زیر گریه و هی جلال که آرام سوختگی ساعدش را می خواراند و در سکوت به مینا فکر می کرد... مشهد یعنی مینا!

مشهد تنها یک بار به من روی خوش نشان داد شبی که بعد از یک هفته بی پولی و گشنگی تمام 10هزار تومان حقوق جلال را رفتیم از محله ارمنی ها عرق سگی گرفتیم و کلوچه. من و حامد و بهروز و جلال و همه آن قدر خوردیم که ساعت 7 بار یا شاید هم هشت بار زنگ زد و ما همچنان می خوردیم به سلامتی همه... نوششششش!!

وبعد که در قاسم آباد دوره افتادیم به آکاردئون و گیتار زدن... من و جلال فکر می کردیم که با موسیقی می شود انقلاب کرد...نمی شود...این را الان می فهمم وقتی که سایه هادی مریخ(آن جوجه ای که فکر می کرد خروس است و نبود)روی زندگی همه ما افتاد و همه را در یک وهم بزرگ فرو برد: «ما آدم های بزرگی هستیم چون می توانیم فریدون فروغی را بخوانیم». و البته بعد کار از این هم بالاتر گرفت و سیمین غانم و داریوش و فرهاد هم به لیست اجرای آقایان جلال برابادی و هادی مریخ اضافه شد و صارمی و زنش و رضا شجاع و زنش تبدیل شدند به تحسین کنندگان پر و پا قرص این برنامه ها و من دریافتم که آن شب درست فهمیده بودم و راهم جدا شده است...با موسیقی شاید ولی با هادی مریخ اصلا

- الو سلام جلال

- درود

.

.

.

- هنوزم با هادی هستی؟

-نگاه کن! سعید! تو فکر می کنی من از کسی تاثیر می گیرم ولی این اصلا درست نیست هادی هم مثل بقیه است در زندگی من...فقط همین تو بیش از اندازه نسبت به او حساسی...(مکالمه تلفنی 4/مرداد/85) 

و مشهد یعنی حساسیت داشتن. به دیگری نگاه کردن و از روی بی اعتمادی چشم فرو هشتن. مشهد یعنی آن فاحشه که برای سه نفر فقط 12 هزار تومان می خواست اما نرفتیم و بعدها شنیدم که بچه دار شده و توبه کرده و الان کنار حرم شمع می فروشد. مشهد یعنی شمع، قطره قطره در پای زندگی دوستان آب شدن. مینا آب شده بود زرد بد رنگی توی چشمهایش دویده بود و مدام با گوشه زبانش لبهایش را خیس می کرد:

- می گه دیگه دوستت ندارم...آخه سعید من نمی دونم چی کار کردم که این طوری شده...

مشهد یعنی چرخیدن در یک سیکل بسته، و برای مینا یعنی حرکت از خانه به دادگاه از دادگاه به در خانه جلال و از آنجا دوباره به خانه. مشهد یعنی داستان مشهد و داستانی که من می گویم برایتان، حتی اگر دیگری پیدا شود و توقع داشته باشد داستان اگزیستاسیالیستی بشنود اما من باباگوریو هستم و تنها بلدم این قصه ها را بگویم و اگر بد می گویم شما خوب بشنوید...مشهد یعنی ما بدون ما و ما یعنی داستانی دیگر برای وقتی دیگر...

 

تندیس سازی از دیار سبزوار

علی شکوهی طلب یکی از گرافیست های خوبی است که بعد از اتمام تحصیل به ساخت تندیس رجوع کرد و الحق و الانصاف کارهای خوبی هم تا به حال از خودش بوجود آورده. اگر دنبال یک تندیس خوب برای برنامه تان می گردید با او در کامنت های همین پست تماس بگیرید. (Shokohe_ali@yahoo.com)

نمونه کاری از علی

خود نوشته؛ هیچ!

 سلامخودم

سلام

چه طوری؟

خوبم

چه خبر؟

هیچ خبر...

دنبال کار می گردم توووو کاری ماری سراغ نداری؟

نع! وضع خودمم بهتر از تو نیست...{آه می کشد و غلیظ می پکد مگنای چهار خطش را} راستی با اون روزنامه...چی کار کردی؟ پولتو ازشون گرفتی؟

نه بابا! می گن باید وضع انتخابات معلوم بشه...بعدش!

بعدش چی؟ کار می دن بهمون؟!

نه بابا! کار کودوم کشکیه! بعد انتخابات می خوان حقوق فروردین و اسفندو تازه معلوم کنن. تازه اونم یه بابا دراوردنی داره که نگو...{همینطور روزنامه را ورق می زند. باد هم یکبار دیگر روزنامه را ورق می زند اما انگار از مطالبش خوشش نیامده از هم می پاشاندش و مرد با دایره مشکی مجبور می شود دوباره صفحات را مرتب کند.}

خیلی خنده داره انگار وضع همجا همین طوره...مطلب من هم از روزنامه ... برگشت خورده گفتن دستور اومده تا آخر انتخابات منفی ننویسیم...باید به به چه چه بنویسیم...{ادای نقالها را در می آورد اما قبل از آن مگنای چهار خط را بیخ دهانش می گذارد} باغت آباد شنگول منگولی حالا یه خورده تابش بده... ها باریک الله!! به این می گن شهر خوب نیگا کن از در و دیوارش داره جواهر می ریزه!! خوب معلومه دیگه مملکتی که نفت داره و قرار پول نفتو سر سفره مردم بزارن بایدم اینطور باشه. بابا قرش بده دیگه دلمون آب شدددد!

راستی فهمیدی که بیات هم مرد...

داریم روز به روز تنهاتر رو بی پناه تر می شیم...

حواست باشه اگه یه وقت تو روزنامتون خبری شد خبرم کنی...بیکاری داره دیوونم می کنه! باشه؟

کاری نداری باید برم مصاحبه...موضوع تعداد بچه های آقای... و نحوه تربیت فرزندانش! اینجام از آدم می خوان زرد بنویسه! همه جا وضع همینه...باید کلی ...مالی کنی بروی پیش فلان هنرمند صاحب اندیشه که بیست سالی یه مصاحبه می ده و بعدش ازش بپرسی: ببخشید شما شام چی می خورید؟ چندتا بچه دارید؟ زنتونو چه طور...؟ استغفرالله!

باشه برو مزاحمت نمی شم فقط یادت نره!

باشه خداحافظ

 

یک داستان از خودم

از دوستان خودم ممنون می شوم این کار را نقد کنند

«کیه؟» سه راه برای شناخت دخترک

انگشتی ]شاید اشاره[ شاسی زنگ را لمس کرد، با تردید!

ـ کیه؟

ـ صـداش مثـل بهـم خوردن دستبنـدهای کولی ها بود، مثل صـدایی که تو صـدف هاست و هیچکی نمی دونه چیه؛ برای همین اسمش رو گذاشتیم سیمین. انگار کم کم دارم ملتفت می شم! کم کم دارم می فهمم که چقدر از خودم و گذشته ام پرت افتاده ام. تو بیمارستان، وقتی جلوی چشمای بی رنگ مادرش، گریه می کرد حتماً داشت دنبال اسمش می گشت، ولی من پی چی بردم؟ یه روز همین طور الکی سوار اتوبوس جنوب شدم و چشم رو هم نگذاشته، دیدم شوری هوا تو گلوم گیر کرده و گلوم ته معدن، انگار نه انگار که زن و بچه ای هم هست! نوار سفید رنگ ]که تو هر ده متر به یه لامپ می رسید[ رو می گرفتیم و می رفتیم تا جایی که دیگه انگار آخر دنیا بود. از فلق هنوز خبری نبود که معدن ما رو فرو می داد و تو آسمون سرخ دم غروب بالامون می آورد؛ کثیف و سیاه و خسته. ریش نمی تراشیدیم، جز ماهی یک بار. صفی می شد که بیا و ببین! معدنی به اون بزرگی و یه آینه شکسته فکستنی! گاهی اوقات نمی دونستیم کسی که کنارمون کلنگشو تو دیوار می کوبه کیه. فقط حواسمون بود که بوی گازو نشنویم و یهو دلمون نگیره و همون جا تلف نشیم! تا اینکه یکی از بچـه های خوابگاه پشت توری های معدن یه میوه کاج یافته بود؛ میوه ای کاملاً خشک و شکفته کاج، قهوه ای! آره قهوه ای!! کم کم داره یادم می آد. بعدش یادم اومد که این، یه چیزه آشناست، یادم اومد که یه جایی دیدمش، یادم اومد که جلو در حیاط خونمون دو تا کاج سراشونو به هم داده بودند و خم شده بودند. و بعد یاد تو افتادم و زنگ صدات! دیگه نتونستم به اون دخمه تاریک و پلشت برگردم و اومدم. یه روز صبح جول و پلاسم و جمع کردم از رو توری ها خودمو انداختم این ور تا بیامو زنگ در خونه رو فشار بدم و صداتو بشنوم، بلبل بابا!

اما حالا که تا اینجا کوبیدم و اومدم، نمی تونم تو بیام. نمی تونم تو بیام و تو رو ببینم وقتی قیافه خودمو فراموش کرده ام. ببخش منو ولی نمی تونم بیام تو، نمی تونم... نمی...ن....

ـ کیه؟

فکرشو که می کنم، می بینم خدا خرو شناخت که شاخش نداد، با این همه خر ما از کرگی دم نداشت و  اِلا کی از داشتن همچنین جواهری فراریه؟ می گن مرتیکه وقتی فهمیده که دختره ازش آبستنه، فلنگو بسته و گم و گور شده، اون وقت من و آقامون دلمون قلنج می زنه که یه همچنیـن قناریی تو خونمـون چه چه کنه، فقط صـداشو گوش بده خواهر! معلومه از اون دخترای اُوست کنه، شره و همه چیز و به هم می ریزه! فکرشو بکن وقتی آقا خسته برمی گرده خونه، می بینه که دختر کوچولوی قند عسلش خونه رو به هم ریخته و مادرشو مجبور کرده دسته هاونگ هارو از دست اون به میخ کنه... چه حالی می برد این مرد، اگه یه همچین بچه ای خدا عایدش می کرد؟ ولی حیف، همش تقصیر منه، اجاق ما هم از کرگی سوت و کور بود. اونم اگه جهد کرد و ما رو به دوا درمون و دکتر و متخصص بست، محض احترام بود والا نمی رفت سراغ یه کس دیگه. می گه حالا دو تا قند عسل ازش داره ؛ شش ماهه و چهار ساله. بخیل که نیستم خواهر. خدا ببخشه، بچه اون بچه منم هست، از تخم شوهرم که هست! ولی تو رو به خدا، تو رو به اون جدت، می تونی این صدا رو بشنوی و تنت مور مور یه بچه نشه؟ قولت می دم ده بار پستونِ مادرشو گاز گرفته باشه، خوشا به سعادت مادرش.... بریم، کم کم داره دیر می شه. الانه که آقامون پیداش بشه؛ تو هفته ای که هفت روزه، فقط یه امشب پای سفره من می شینه، بقیشو خونه اون یکی دیگه س. می گه تو یه نفری اما اونا سه تان، نمی گه من اولی بودم و اون... بریم دیگه دلم شور افتاده... بریم

ـ کیه؟

خسته ام! چشام داره در می آد، مردک اصلاً گوشش بدهکار نیست، بهش می گم من دارم چشمامو پای این چرخ می ذارم، راسته دوزی با چندرغاز حقوقی که تو می دی؟! مگه خرم که بیامو بشینم پای این لکنته تا چشام تار بشه و اون وقت سود کلونو تو ببری و یه پاپاسی هم به ما نرسه. اما کو گوش شنوا، انگار که داری با سنگ حرف می زنی. کاش از اول می فهمیدم. حالا دیگه خیلی دیره، دستم به هیچ جا بند نیست. کاش لااقل حدس می زدم که این مردک حیض برام نقشه کشیده، که خیاطی و راسته دوزی فقط بهونش بوده تا تنهایی تو کارگاه خدمتم برسه! منم که گفتم، حرفی ندارم، ولی شرعی! بریم یه جایی یه چیزی خونده بشه تا فردا یه دستی هم به سر این بچه بکشه! ولی زیر بار نرفت، از زنش می ترسید؛ آدم ترسو و این گنده گوزی ها؟ عین شوهرم! اصلاً هم مردا عین همن، اولش عاشقن اما همین که فهمیدن پای بچه درمیونه و بند و آب دادن، از میدون در می رن...

روشو ندارم پامو بذارم تو خونه، گفتم بابا نداری گفت عیب نداره، گفتم نون نداریم، طفلک بچم گفت عیب نداره. حالا برم چی بگم، بگم آبرو نداریم؟ اون چسقه بچه چی می فهمه که آبرو یعنی چه؟ که مادرش رفته و زیر خواب یه بابای شصت ساله شده که یارو فیلش یاد هندستون کرده، نه نمی تونم درو واکنم، روشو ندارم که برم تو خونه...باید...نه...نمی تووو...

● دستی روی شصتی زنگ می رود

ـ کیه؟

صدای هیاهوی پسر بچه ها در کوچه می پیچد که دارند فرار می کنند.

آذر 84- تهران

بیمارستانی که باز هم هنرمندان را می بلعد...

بیات هم رفت...