مقدمه ای بر این سنت حسنه!
یکی از دوستان مشفق (احسان حضرتی)را پیغام به عناوین مختلف در آمد که " سعید! تو با این معماری بازی ها کم کم داری قصه نویس بودن خودت را از یاد می بری" و در نقد مطلب (هویت را به خانه هایمان برگردانیم) گفت که "تو باید ادبیات را به وبلاگت برگردانی، چرا که هویت این خانه در ادبیات تو نهفته است!" و البته این مسئله مدتها بود که خودم را هم آزار میداد. الغرض، تصمیم گرفته ام که از این ساعت به بعد با این سرکلیشه جدید به بیان داستانها و احیانا نظریات خودم در حوزه ادبیات بپردازم که همانطور که "مد" دغدغه ای قابل توجه برای گروهی است و برای بعضی ها"گوشی مبایل"و برای عده ای دیگر"فوتبال" برای ما هم "ادبیات" یک دغدغه است. دغدغه ای که به قول یکی از دوستان "نه نان دارد و نه آب"، اما به قول خودم "لااقل شرف حضور در این دنیای واویلا را که دارد"؟
در اولین تجربه مایلم در جریان باشید که من یک کتاب آماده برای چاپ دارم با نام "کوتاه" که اگر به لطف خدا به چاپ برسد اولین مجموعه داستانهای مینیمال فارسی و ایرانی است. بخش هایی از این کتاب را هر روز با این سرکلیشه می آورم و امیدوارم که شما نیز با یادداشت هایتان مرا در بالابردن سطح کیفی این نوع نوشته ها یاری کنید. در پایان بد نیست که از دوست عزیزم امیر دلبری در همراهی اش برای این کتاب یادی بکنم.
نام داستان: نان
نه، معلوم نبود كه زن خوابست يا نه. مرد از روي تخت بلند شد و نوك پا تا جلوي يخچال خودش را كشيد؛ احساس ضعف ميكرد، انگار كه هزار سال خوابيده باشد، يك دفعه بلند شده بود و دلش نان ميخواست. نور يخچال تاريكي اتاق را شكافت و صداي
خرت خرت نان، سكوت را شايد. به رختخواب برگشت.
ـ چي كار ميكني؟
زن بيدار شده بود.
ـ دلم ضعف كرده بود، رفتم سر يخچال نون ورداشتم.
زن، بيدار شده بود.
ـ نون؟ كدوم نون؟ ما كه تو خونه نون نداريم! [صداي خرت خرت به اصطحكاك خالي دندانها بيشتر ميمانست].
ما تو دورهي جنگيم، تو جنگ نون پيدا نميشه، نكنه تو خواب چن وقت پيش بيدار شدي؟ آره… آره…. حتماً همين طوره تو تو خواب چند وقت پيش بيدار شدي!
نه، معلوم نبود كه زن خواب است يا نه وقتي كه اين حرفها را ميزد.