امروز می خواهم بترکانم؛ می خواهم با همه وجود جیغ بکشم بنفش کنم آسمان و زمین و شیشه مانیتورتان را. مگر وبلاگ به چه درد می خورد؟ امیر با سوزن توی وریدم فرو می رود می خواهد بداند که بازیگر فیلم وکیل مدافع شیطان دنیرو بوده یا نه... می گویم دارم پنی سیلین می زنم و همین را اس ام اس می کنم برایش. می گویم بگذار حالی هم از جعفر و پیمان بپرسم و اس ام اس به آنها نیز send می شود. در اینجا می شود حرف زد بدون اینکه برایت مهم باشد پاسخش چیست یا حداقل به جواب های نا مربوط بی اعتنا بود، فقط باید حرفها را در لفافه زد که می زنم اما جیغ می کشم، کسی نمی تواند من را به خاطر جیغ کشیدن بازداشت کند، کسی نمی تواند جلویم را بگیرد، اگر بگیرد دستش را گاز می گیرم بله! به قول سنجری:
سگم
سگم
تمام عمرم را زوزه کشیده ام...
امیر دوباره تماس می گیرد دارم سیب زمینی می خرم، « چرا مواظب خودت نیستی؟؟ راستی بازیگر فیلم وکیل مدافع شیطان کی بود؟ » سیب های زمینی نگاهم می کنند از چشمه هایشان، می شود 1200، می پردازم و می روم...
یادم می آید که داستانی از کسی خواندم با این موتیف که یک دختر بچه با جیغ کشیدن های پیاپی توانست دنیا را بدون خون و خون ریزی از آن خود کند، من از آن دختر چه کمتر دارم، می خواهم جیغ بکشم بروم سر چهارراه ولی عصر شرتم را به سرم بکشم و لخت و عور شعر خواننده پاپ ایرانی که از قضا زن هم هست، را با صوت قرائت کنم:
زندگی ای زندگی خسته ام خسته ام
گوشه زندون غم دست و پا بسته ام
خسته ام. اس ام اس پیمان رسیده: «اینقدر چس ناله نکن!» دنیا مرا نشناخته، پیمان که جای خود دارد، مثل زهر جوابش را فرو می دهم مثل همان سوزن، مثل طب سوزنی که درمان نباشد، سرکوفت باشد. شاکیم دلم می خواهد توی تمام منبع های آب شهر سم بریزم و خودم اول از همه بخورم، بروم راه بروم توی شهر و به مردن و پژمردن بچه و زن و مرد و پیر و جوان نگاه کنم... یادم می آید در فیلم بازمانده سیف الله داد، شمعون حرف خوبی زد: پس بکشید زنان و مردانشان را، پیر و جوانشان را کودک و نوزادشان را!
زیر قفسه سینه ام درد می کند و در قفسه کتابهایم، کتابی برای درمانم نیست. اس ام اس بعدی باید برای جعفر باشد، نمی خواهم بخوانمش، می خواهم برای ساعتی متکلم وحده باشم، خدا باشم، نمی شود، جعفر send کرده است:
« گفتا شتاب می کن عمرم چو نوح رفت
گفتا شتاب می کنم چون تو با منی »
حرفهای تکراری را تکرار می کنم از موش گربه گرفته تا عقاید یک دلقک همه را دوره می کنم اما اثری از من، از خودم، از انسان پامال شده این قرن کثافت که در آن خیانت و شهوت و شقاوت و دزدی و بی ناموسی و فقر و مسکنت و مذلت و ... جایگزین خصائص انسانی شده چیزی نمی یابم!!!!
مرا به سمت هیچ ببرید به سمت صفر مطلق اما بازم مگردانید ای تابوت به دستان...
این هم شعری بود از فلیپ مارکو در حدود 60 سال پیش! خسته ام!!! تو هم همین گونه ای آقای نویسنده که داستان من را انسان پامال شده این قرن را ننوشتی؟
باید بروم و با جملات دوش بگیرم بروم و پشت لبخند های دروغینم را به سمساری سر کوچه نشان بدهم به آن مردک دهن گشاد بفهمانم که من هم بلدم با خواهر و مادر کسی بازی کنم و اتفاقا کیف هم ببرم. باید بروم ، باید بروم، کارهای عقب مانده زیادی دارم.... باید بروم...
دیدید، امروز ترکاندم و آسمان و زمین و شیشه مانیتورتان را بنفش کردم جیغ کشیدم اما در درون اما به نام خیلی ها و به کام خودم. آرام شدم می خواهم وب گردی کنم شاید چند ساعتی را هم به پشت سایت های فیلتر شده سری زدم. از درون و در درون خودم جیغ کشیدم، حالا می توانم دوباره در برابر سمساری محلمان سکوت کنم و بگذارم به دروغ هایش ادامه بدهد.... اس ام اس ها در راهند و من هم در راه...